جشن عروسی

در بیمارستان هیاهویی به پا شده بود. خبر تشکیل زندگی مشترک دو تا از پرستارها به سرعت در سراسر بیمارستان پیچید. علاوه بر پرستاران بخش، اعضای دفتر پرستاری هم دعوت شدند.

چالشی که دفتر پرستاری با آن روبرو بود ، تعداد پرستاران شیفت عصر آن بخش بود. سرپرستار یک نفر کمتر از همیشه در شیفت عصر قرار داده بود. بیماران هم بدحال بودند. من مانده بودم که این بپذیرم یا مقاومت کنم و بگویم که یک نفر از مهمان ها کم کنند و به پرستاران بخش بیافزایند.

پرستارهایی که قرار بود  کشیک باشند و به جشن نیایند به ما اطمینان دادند که  نمی گذارند مشکلی پیش بیاید و نباید نگران بخش و بیماران باشیم. البته به وعده شان عمل کردند.

بالاخره من تسلیم شدم و با قبول این ریسک به مراسم رفتیم.

سالن عروسی پر از خانم هایی بود که حسابی به خودشان رسیده بودند. لباس ها ، کفش و کیف ها و آرایش ها نشان میداد که وقت و هزینه زیادی صرف کرده اند.

پرستارهای بخش آنقدر تغییر کرده بودند که به سختی شناخته می شدند. خانم های زیبا و دلربا با آن یونیفرم ها و مقنعه های محل کار قابل مقایسه نبودند.

صدای موسیقی خیلی بلند بود. حتی امکان صحبت کردن با بغل دستی هم ممکن نبود. بنابراین ساکت نشستم و به فکر فرو رفتم. به پرستارهای کشیک فکرم . خانم های حاضر در جشن را با زن هایی که هر روز میدیدم مقایسه کردم.

خانم های بیماری که با مرگ می جنگیدند و می خواستند زنده بمانند.

بیمارانی که لباس های ساده و رنگ و رو رفته به تن شان بود.

بیمارانی که در خطر از هم پاشیدن روال طبیعی زیستن بودند.

بیمارانی که نیاز به درمان و مراقبت داشتند و ما با تعداد کم نیروی انسانی سعی داشتیم خدمات خوبی ارائه کنیم.

به پدیده مرموز و پر رمز و راز بیماری فکر کردم. این که با مرگ آگاهی زندگی ارزش واقعی اش را نشان خواهد داد…

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *