فردای روزی که معارفه رئیس جدید بیمارستان بود، به سر کارم رفتم. استعفایم را نوشتم. متن را دقیق و جملات را کاملاً شفاف به نگارش درآوردم، و در اولین روز کاری به اتاق رئیس جدید فرستادم.
اگر استعفا را می‌پذیرفت خیلی خوشحال می‌شدم. مسئولیت خود را سنگین و سخت می‌دانستم و اخیراً خواب و آرامش هم نداشتم. مجبور شده بودم به دارو پناه ببرم.
انگار فضای ذهنی من توسط امورات محل کارم پر شده بود هیچ جایی برای خودم و خانواده‌ام نمانده بود. گویی من زندگی نمی‌کردم.
نوشتن استعفا یک رسم اداری بود. مسئولین استعفا می‌نوشتند و به رئیس جدید می‌دادند تا اگر فرد دیگری را مد نظر دارد به جای آنها قرار بدهد.
استعفای من تعارف نبود یک خواسته قلبی و یک نیاز جدی بود.
دیروز که مراسم معارفه و تودیع بود. تصمیم استعفا را در ذهنم نهایی کردم. یادم آمد بارها به رئیس قبلی گفته بودم که فرد دیگری را جایگزین کند، اما او هر بار با بهانه‌هایی نپذیرفته بود.

در مراسم دیروز روزه بودم. به هیچ خوراکی دست نزدم. بعضی‌ها نگاه معناداری به من می‌کردند شاید فکر می‌کردند که این حرکت من دلیل خاصی دارد.
رئیس جدید استعفای من را نپذیرفت و در همان شغل ابقا کرد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

یک پاسخ

  1. هر بار مشاغل سخت و شب بیدای اقشاری رو می بینم و بعضا خودم هم درگیرش هستم، از خودم می پرسم چرا یک عده باید با دزدی و رانت، خوب بخورند و حتی ژست موفقیت در شبکه های اجتماعی بگیرند! و عده ای همیشه در رنج و سختی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *