خواب نوشت سه شنبه نهم خرداد هزارو چهارصدودو

در عالم خواب دیدم که مهمان داریم. خانه من نبود فکر می کنم در خانه کسی دیگر بودم و قرار بود برای مهمان هایی که مشترک بین ما هستند غذا درست کنم. تعداد مهمان ها را زیاد میدیدم و آنها با هیاهو و سروصدا در نزدیکی من حضور داشتند.

می خواستم که اول خورشت درست کنم اما در فریزر چیزی پیدا نکردم و نمی دانستم چه باید بپزم. خورشت هایی که بلد بودم توی سرم مرور می کردم اما انتخابی نداشتم. زیرا مواد اولیه را نداشتم. با خودم فکر کردم گوشت را با رب گوجه فرنگی می پزم و کنارشان کلی سیب زمینی سرخ کرده می ریزم و اسمش می شود خورشت سیب زمینی.

وقتی که در فریزر را می بستم متوجه مقداری مواد غذایی شدم که روی کابینت گذاشته شده بود. شیشه هایی با اندازه ها و طرح های متفاوت بودند که داخلشان غذا بود یکی را بلند کردم و  توی دستم چرخاندم جو پخته شده بود. با خودم فکر کردم اینها بیرون از یخچال خراب می شوند و در داخل یخچال قرارشان دادم.

یک نفر به من گفت که گوشت سرخ کرده هست اما جایش را نگفت و از من دور شد.

فکر کردم که پخت برنج را در اولویت قرار بدهم. برای همین دنبال قابلمه مناسبی گشتم. چقدر قابلمه های مختلف در طرح ها و شکل های گوناگون توی کابینت ها بود. بالاخره یکی را انتخاب کردم. روی شعله گاز گذاشتم و شروع به کار کردم. یک نفر خانم به دیگ نزدیک شد و گفت که قابلمه مناسبی انتخاب نکرده ام من اهمیتی ندادم و به کارم ادامه دادم.

در همان زمان میدیدم که سفره چیده شده است در حالی که هنوز خورشت آماده نبود. توی سفره برای هر کس یک ظرف یک بار مصرف سفید گذاشته بودند. در یکی را باز کردم. یک چیزی شبیه خورشت در آن بود. دانه های لپه و لوبیا سبز خرد شده در آب و رب بودند که همگی گرم بودند. اما گوشت نداشتند. من نتوانستم آن را خورشت حساب کنم و دنبال گوشت بودم تا غذایی مناستب تهیه کنم.

صاحبخانه به آشپزخانه آمد او را تهدید کردم.گفتم این آخرین باری است که به خانه تو آمده ام. آخرین باری است که قبول کردم غذا بپزم این چه وضعی است که هیچ کدام از آنچه لازم هست در دسترس قرار نداده ای.

دو تا سیب زمینی بزرگ را برداشتم و به دخترم دادم و از او خواستم که آنها را پوست کنده و خرد کند.

روی گاز یک قابلمه بود. چیزی در درونش می پخت. اول فکر کردم که رب گوجه فرنگی را در روغن سرخ کنم و بعد به غذا اضافه کنم. بعد احساس تنبلی کردم و رب را توی یک لیوان پر از آب ریختم و شروع کردم به هم زدن آن در آب و توی قابلمه خالی کردم.

 

در صحنه ای دیگر به همراه پسر و همسرم از جایی بر می گشتیم. من به آنها گفتم که در خانه عمه ام مجلس یادبودی برای یک نفر که سال ها پیش در گذشته بود، برگزار کرده اند. باید به آنجا سر بزنم و بعد تماس میگیرم و من را از منزل آنها بردارید.

به خانه بسیار قدیمی رفتم خانه ای که زمانی عمه مرحومم در آن زندگی می کرد. از کوچه شان رد شدم. یادم آمد که در دوران کودکی و نوجوانی از آن بارها از آن کوچه رد شده ام. در خانه آنها بودم وقتی که خواستم تماس بگیرم تا با همسر و پسرم هماهنگی کنم دیدم که گوشی ندارم. از هر کسی که انجا بود خواستم که گوشی اش را به من بدهد تا زنگ بزنم. همه آنها گوشی خودشان را دادند اما من قادر به تماس نبودم. یک بار گوشی شماره ای را که من میگرفتم را ثبت نمی کرد. یک شماره دیگر گرفته می شد. یک گوشی دیگر بود که خیلی ریز بود و من تشخیص نمی  دادم کدام رقم در صفحه گوشی ثبت شد. در حیاط خانه یکی از دوستانم آقایی را که یک گوشه ایستاده بود، صدا کرد و گفت تو گوشی خودت را بده شاید بتواند با آن تماس بگیرد اما گوشی او هم به درستی کار نکردو ارتباط برقرار نشد. گوشی موبایل او گرد بود و طرز کارش را تشخیص نمی دادم انگار طوری بود که من نمی توانستم از آن استفاده کنم.

یک باره به ذهنم رسید که با تلفن ثابت به پسرم زنگ بزنم. وارد یک اتاق شدم که در آن تلفن روی میز تلویزیون قدیمی قرار داشت. شماره پسرم را به زحمت به یاد می آوردم و وقتی می گرفتم اشتباه می کردم و شماره دیگری گرفته می شد. انگار که من یادم می رفت یا اینکه دستم مطابق ذهنم عمل نمی کرد.

شوهر عمه مرحومم گفت که امشب اینجا بمان، زیرا که خانه خودت است و فردا به منزل خودتان می روی. من قبول نکردم و همراه دختر عمه ام به دم در رفتم . در ایستگاه اتوبوس ایستادیم که اتوبوس بیاید. من فکر می کردم که  پسرم الان نگران من است و نمی داند کجا هستم. به اطرافیانم می گفتم که کسی نمیداند من الان کجا هستم و نگرانم می شوند و دنبالم می گردند. من نگران تر و مضطرب تر از کسانی بودم که فکر می کردم نگرانم هستند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *