خواب نوشت جمعه چهاردهم مهر هزار و چهارصدودو

 در یک جمع حضور داشتم. همگی ما شغلی مشابه داشتیم و در حال آماده کردن مستندات و مدارکی برای هدف مشخص بودیم. دیدم همه به شدت کار می‌کردند و آمار و ارقام را در دسترس خودشان قرار داده بودند.

من در دستم مقدار زیادی کاغذهای متنوع داشتم و از لابلای آنها دنبال لیست اسامی کارکنان بودم. یک لیست پیدا کردم که فقط یک ماه از مستندات را نشان می‌داد و یازده ماه دیگر در دسترسم نبود. احساس بی‌کفایتی و بی‌عرضه بودن می‌کردم. حس می‌کردم در آن موقعیت ویژه به اندازه کافی خوب و با تدبیر نیستم.

سپس خود را در یک فضای آزاد دیدم. روی یک سکو نشسته بودم و بازی بچه‌ها را در جایی شبیه پارک تماشا می‌کردم. یک تکه ابر کوچک از آسمان آبی پایین آمد. انتظار داشتم اگر به آن دست بزنم دستم از آن عبور کند و فقط یک توده بخار باشد. اما این چنین نشد به جای رد شدن دستم، ابر به سوی بچه ها هل داده شد. با شوق و خوشحالی با ابری که از آسمان آمده بود بازی کردند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *