دختر بی انگیزه

دختر یکی از مقامات بلندپایه بود. بدون مقدمه‌ای یک روز او را در اختیار دفتر پرستاری قرار دادند و گفتند که منشی بخش… است.
تا آن روز به دلیل کمبود نیرو برای آن بخش منشی در نظر نگرفته بودیم. دفتر پرستاری از این افزایش نیرو در بخش.‌‌.. استقبال کرد. چه از این بهتر که بدون جنگیدن و تلاش و تقلا یک نفر به مجموعه اضافه شود. سرپرستار هم راضی بود تا منشی داشته باشد.
تردیدهایی که به جانمان افتاده بود را کنار گذاشتیم و از حضور منشی جدید استقبال کردیم.
یک عده از کارکنان که برای فرزندان و اقوامشان دنبال کار بودند رنجیده شدند و زبان به شکایت باز کردند.
منشی جدید دختر زرنگی نبود. کمی کند بود و روند یادگیری ضعیفی را طی کرد. بعد از مدتی رئیس بخش و سرپرستار هر دو ناراضی شدند از اینکه به جای کاسته شدن کارهایشان برعکس نتیجه گرفته بودند، راضی نبودند.

گویی این دختر نه انگیزه‌ای درونی داشت و نه انگیزه بیرونی. نه ترسی از تنبیه و تذکر در وجودش بود، نه لذت و رضایت در جانش بود. یک دختر بی‌تفاوت و خنثی بود که به پشت گرمی پدرش باید کار میکرد.

گاهی فکر می‌کردم آه آن کسانی که ناکام ماندند فرزندانی بیکار دارند، ما را گرفتار کرد. چندین ماه به همین منوال سپری شد. شکایت‌های خانم دکتر و سرپرستار بخش تمامی نداشت. آخرش رئیس بخش خانم دکتر… درخواست جابجایی او را مطرح کرد.

با هزار عذر و بهانه و رودربایستی از پدرش تقاضا کردیم او را به محل دیگری منتقل کند. او هم انصافاً قبول کرد و به محل دیگری در ساختمان مجزا منتقل گردید. از آن روز مشکلات ما رنگ و بوی دیگری داشت. دختر رفتاری عجیب در پیش گرفت. تقریباً هر روز یک شاخه گل رز می‌خرید و به بخش می‌رفت و به خانم دکتری که رئیس بخش بود، تقدیم می‌کرد. ما هیچ وقت نفهمیدیم معنای این حرکت او چه بود؟ آیا می‌خواست به آن بخش بازگردد یا حرص می‌داد؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *