خواب نوشت یک شنبه یازدهم تیر هزارو چهارصدودو

چه خواب عجیب و نامانوسی دیدم. با سه نفر از دوستان دوران دبیرستان همراه بودم. آنها و من مایو به تن داشتیم . در یک محیطی شبیه به خیابان یا قسمتی از یک شهر آشنا بودیم. من از مایو پوشیدن خودم خجالت زده بودم. ولی آنها را اینگونه حس نمی کردم. دنبال یک پوشش برای خودم بودم. ناگهان دیدم که یک چادر چیت سفید و کهنه و رنگ و رو رفته بر سر دارم. از اینکه آن را داشتم و پوششی برایم فراهم کرد خوشم آمد. بعد دیدم که آن سه نفر هم چادر هایی شبیه به مال من دارند. اما مال آنها به رنگ سورمه ای و شاید آبی بود.

ما با آن چادر ها در یک جاده شروع به سفر کردیم. اما انگار که در هوا بودیم و در ماشین یا وسیله سفر نبودیم. حس می کردم ما چهار تا در هوا هستیم. از روی یک دریاچه عبور کردیم. سطح آب با درخشش نور خورشید برق می زد و مناظری از درختان و تپه های سبز و آسمان آبی پیش روی ما بود. با همان شناوری در هوا در جاده حرکت را ادامه دادیم. وقتی روی دریاچه بودیم من گفتم اینجا را قبلا دیده ام و حوالی شهر سلماس است. دوستان هیچ جوابی ندادند و معنی سکوت شان این بود که اشتباه کرده ام. وقتی که در مسیر جاده پیش می رفتیم از زیر پلی چوبی که بالای جاده دو طرف آن را به هم وصل کرده بود، رد شدیم. حین رد شدن از زیر پل چشمم به نوشته ای سبز و قرمز افتاد که روی پل نوشته شده بود مرزن آباد. من متوجه شدم که در شمال هستیم.

دنبال دارو برای مادرم بودم. به داروخانه رفتم. خیلی بزرگ و در هم و بر هم به نظرم رسید. به یک بخش بیمارستانی هدایتم کردند. تعدادی بیمار روی تختها بودند و ورودی تنگ و باریکی سالن را به داخل بخش وصل می کرد. من نیاز به دارو داشتم و به داخل بخش نرفتم.

داروها را مسئول داروخانه نگاهی کرد . گفت که دارو داریم. ولی وقتی که به قسمتی که باید داروها را میدادند رفتم با این جمله روبرو شدم که دارو نداریم. بروید و فردا بیایید.

از داروخانه خارج شدم با سه نفری که همسفر بودم همراه شدم. ما خسته بودیم روی یک سکوی سفید نشستیم و بعد در حالیکه پاهایمان آویزان بود دراز کشیدیم. استراحت کردیم. من نگران بودم که چادری که به سر داشتم کنار برود و مردم ببینند که من مایو پوشیده ام.

وقتی که به یک جمع دوستانه رسیدیم متوجه شدم که دوستان من لباس پوشیده اند و چادرهایشان را کنار گذاشتند. آنها گفتند که از روی طنابی که لباس آویزان شده بود، لباس هایی که خشک شده بودند را دزدیدند و پوشیدند.

من هم به قسمتی از باغی که در کنار آن جمع دوستانه بود رفتم. در باغ بچه ها دنبال پروانه ها میدویدند و خوشحال و سر مست بودند. یک طناب رخت شسته شده در پیش رویم بود.

خودم را در کنار دوستانم دیدم که نشسته ایم و من هم یک شلوار سورمه ای و یک بلوز سفید از آن رخت های شسته شده دزدیده ام . از اینکه لباس های فرد دیگری را دزدیده بودم و به تن کرده بودم اصلا ناراحت نبودم.

به همراه سه نفر به خیابانی وارد شدیم که آن را بارها در خواب دیده ام. یک محیط بزرگ است که خیابانها با هم گره خورده اند و از مسیرهایی هر کس راه خودش را پیدا می کند.

دو طرف خیابان را دو پل به هم وصل می کرد. یک پل  دورتر از محل ایستادن ما بود. در کنارش نرده داشت و مردم با تراکم زیاد در حال گذشتن از روی آن بودند. یک پل دیگر نزدیک ما بود در کناره اش حفاظی نداشت و سطح آن با ایزوگام پوشانده شده بود. ما چهار نفر از پلی رد شدیم که کسی جز ما روی آن نبود و در اطرافش حفاظ نداشت. اگر کسی از آن جا می افتاد درست وسط خیابان رها می شد و مردنش حتمی بود. قبل از ما سه چهار نفر رده شدند که شبیه به هم لباس پوشیده بودند. وقتی که ما رد می شدیم من خودم و دوستانم را از بالا نگاه می کردم. خودم و آنها را میدیدم که از پل رد می شویم و تنها افراد روی پل هستیم. پل دیگر را هم میدیدم که جمعیت کثیری رویش به آرامی مسیرشان را طی می کردند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *