مدیر خارج از سازمان

گفتگوی زیر می تواند مصداقی از مکالماتی باشد که با انتخاب مدیر از خارج از سازمان ممکن است شکل بگیرد . تجربه نشان داده است که انتخاب مدیر از داخل سیستم به صلاح همه نزدیک تر است. به جز موارد استثنایی باید سعی شود مدیر و مسئول از درون کارکنان همه واحد برگزیده شوند .

گ: از این مترون جدید اصلا خوشم نمی اید .

ع: او که هنوز خیلی کار نکرده است . تازه به اینجا منتقل شده است. چرا باید خوشت نیاید.

گ: به خاطر اینکه از جای دیگری امده است. باید مترون را از بین خودمان انتخاب می کردند . چرا عنوان رئیس خدمات پرستاری را باید به کسی بدهند که سابقه کار و تجربه اینجا را ندارد.

ع: به نظرم او تقصیری ندارد او را انتخاب کرده اند پیشنهاد داده اند و او هم پذیرفته است. اشکال از مسئولین اینجا است که پیشنهاد مدیریت را به او دادند . می توانستند به یکی از ماها بدهند . مخصوصا به تو که در سابقه کاری خودت علاوه بر سر پرستاری مدتی هم مترون بودی .

گ: اگر به من پیشنهاد می دادند می پذیرفتم . زیرا سالهای سال است که اینجا هستم و تمام زوایا و جزئیات محیط را می دانم. حال این مترون باید یک سال یا بیشتر باید صرف کند تا اینکه مسلط شده و بداند به کدام مسیر باید برود.

ع: تو میدانی چرا یکی از ماها انتخاب نشدیم؟

گ: چه میدانم . من که هر طور می توانستم به صورت غیر مستقیم داوطلب بودن خودم را نشان دادم اما کسی پیام من را نگرفت. متوجه نشدند. به صورت مستقیم هم که نمی توانستم خواسته ام را بیان کنم. حدس می زنم به دلیل اینکه خانم هـ خودش را کاندید کرده بود و ادعا داشت که سابقه و تجربه اش از همه بیشتر است. مسئولین تصمیم گرفتند که اصلا خودشان را درگیر انتخاب از درون سیستم نکنند . زیرا هر کاری می کردند خانم هـ گوی سبقت را می ربود . فقط تنها و بزرگترین عیب اش این بود که کسی او را نمی خواست و اگر او را مدیر می کردند باید همه انرژی خودشان را صرف جمع کردن تنش هایی می کردند که قرار بود، او تولید کند.

ع: حرفش را هم نزن اگر او را به خاطر سابقه و پارتی های که دارد مترون می کردند هر دو ما باید دنبال یک جایی بودیم که منتقل بشویم . با خانم هـ نمی توانستیم کنار بیاییم. او روحیات خاصی داشت که همه می شناختند . این مدیر جدید این حُسن را دارد که نمی شناسیم و کم کم با او کنار می اییم . مدتی طول خواهد کشید ولی بالاخره راهش را پیدا می کنیم. من یک بار در بیمارستان که سابقا او مترون بود به اتاقش رفته بودم . او به درخواست من گوش کرد و امکانی را که نیاز داشتم در اختیارم گذاشت . به قول معروف کارمان را راه انداخت. امیدوارم که اینجا هم همان شخصیت حامی را داشته باشد .

گ: ولی من حس خوبی به او ندارم حس می کنم که جای من را گرفته است . این مقام به من تعلق داشت. من احساس می کنم که دلم نمی خواهد در کنار او باشم . او را دشمن تصور می کنم. اگر مسئولین می توانستند جواب خانم هـ را بدهند آن وقت گزینه بعدی، من بودم. اما الان نه خانم هـ و نه من شانسی نداریم. می ترسم مدیر جدید آنقدر دوام بیاورد که فرصتی برای ارتقا من نماند . سابقه کاری ما فقط چند سال فرق دارد.

ع: تو الان هم نسبت به دیگران درموقعیت ممتاز تری قرار داری . با این مدیر جدید هم باید بسازیم ببینیم چه می شود. نباید بد بینانه نگاه کنیم . بدون شک او هم میخواهد که نام نیک از خود به جا بگذارد . او هم می خواهد که نقش مثبتی داشته باشد. همراه شدن با او و کمک کردن به وی برای همه ما به صلاح نزدیک تر است.

گ: همه اینها را گفتی ولی احساس و عاطفه من نسبت به او منفی است. نمی توانم بپذیرمش و از پذیرش شما هم تعجب می کنم.

داستان واقعی من :

من دو بار به عنوان مدیر خارج از سازمان انتخاب شدم. هر دو بار اشتباهی فاحش از سوی خودم بود . بار اول خام بودم و اصلا نمی توانستم درکی درست از پذیرش مسئولیتی سنگین داشته باشم. فقط در سرم برنامه های ارتقا برای حرفه پرستاری داشتم که اگر مدیر نمی شدم نمی توانستم آنها را اجرایی کنم.

در جایگاه سر پرستار و سوپروایزر آموزشی این برنامه ها ابتر مانده بودند .

بنابراین سودای اهدافی بزرگ من را به سوی انتخابی نادرست برد .

در بار دوم مستاصل بودم از یک موقعیت شغلی کنار گذاشته شده بودم . در یک محل دیگر مامور به خدمت بودم که عذرم را خواسته بودند و مجبور بودم که یک شغل داشته باشم.

در هر دو بار یک تجربه تقریبا مشابه را از سر گذراندم.

من توسط افرادی با تجربه و دانا احاطه شده بودم که خیال همکاری نداشتند . زیرا احتمالا من حق آنها را گرفته بودم . جای من حق مسلم آنان بود. آنها رفتارهای کینه توزانه داشتند و در کلامشان هم این را به من می فهماندند که در بین خودشان افرادی شایسته و لایق داشتند که به عنوان مدیر انتخاب شوند .

رمز و راز محیط کارشان را میدانستند . اما بی تفاوت و غیر مسئولانه عمل می کردند . قصدشان محافظت از خودشان بود. به فکر ارتقا خودشان به روش های غیر رسمی بودند .

آدم هایی بودند که من را می ترساندند . من هم می ترسیدم . زیرا با موقعیتی ناشناخته روبرو بودم.

احساس می کردم با مشتی دانا و توانا اما بد خواه و کینه توز روبرو هستم که حسن نیت من را باور نمی کردند .

شاید من را دشمن و غارتگر میدیدند و باورشان نمی شد که من خیرخواه آنها باشم. این یعنی بهترین و با تجربه ترین نیروهای سازمان علیه من بودند و باید این محیط ذهنی را مدیریت می کردم.

هر دو طرف قضیه بی تقصیر بودند. هم آنهایی که مدیر بیرون از سازمان به آنها تحمیل شده بود و هم من که از همه جا بی خبر در اثر یک موقعیت شغلی اجباری به آنجا رفته بودم. مقصر اصلی کسانی بودند که من را انتخاب کرده بودند و گمان می کردند که کار درستی انجام داده اند. بر سر من هم منت داشتند که جای خوبی برایم دست و پا کرده اند . غافل از اینکه به دهان شیر انداخته بودند .

من به اصطلاح دست نشانده ای بودم که تحمیل شده بودم و این احساس بسیار بدی بود.

در اکثر روزهای کار من یک شکست خورده بودم که قادر به نوآوری و پیشرفت نمی شدم زیرا حمایت و همکاری کافی با من نبود. فرمول های قبلی ام جواب نمی دادند. جبهه مخالف من که تواناترین نیروهای سازمان بودند به شکلی نامحسوس و غیر قابل فهم همکاری کافی را نداشتند .احساس ما نه همکار بودن بلکه رقیب بودن تعبیر می شد. یکی من بودم که در صحنه رسمی و اداری مدیر بودم . سمت دیگرکسانی بودند که بسیار قدرتمند و در گروه های غیر رسمی قرار داشتند. ولی بی اغراق من از درون آنها را تحسین می کردم زیرا مقاوم و متحد بودند . پایداری شان در مقابل مدیری که از بیرون تحمیل شده بود ستودنی بود. یکی از بهترین نمونه های استقامت در برابر مدیریتی بودند که دوست نداشتند .

جمع آنها تا زمان اتمام کار من در آن محل جنگید و کم نیاورد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *