داستان یک ازدواج

 

امروز می‌خواهم داستانی را که یکی از دوستان برایم تعریف کرد از زبان او برایتان نقل کنم.

من یک پرستار بودم. از دوران دانشجویی خواستگارهای خوبی داشتم. جدی ترین آنها همکلاسم بود. خیلی هم اصرار داشت.

اما مادرم موافقت نکرد. تصورم این بود که ایرادهایی که مادرم روی او گذاشت از سر تجربه و دنیا دیده بودنش باشد.

من و مادرم با هم زندگی می‌کردیم. احترام زیادی برایش قائل بودم و از فرمان‌های او سرپیچی نمی‌کردم. خواستگارهای بعدی و بعدی آمدند و رفتند. به دلیل شیفتی بودن شغلم فکر می‌کردم یکی از موانع ازدواج برای من شغل پرستاری است.

وقتی حدود سی پنج سالگی را پشت سر گذاشتم و شیفت‌های من هم ثابت شده بودند، باز هم جواب رد مادرم به خواستگارها ادامه یافت. متوجه شدم که مشکل شیفت‌های کاری من نبوده است. مادرم به من وابسته شده بود و اجازه نمی داد ازدواج کنم.

کم کم سر ناسازگاری برداشتم. فهمیدم که برداشت من درست است مادرم مرا برای خودش می‌خواست. برای خودِ خودش در خانه نگه داشته بود. تا حدودی به او حق می‌دادم، چون مریض الاحوال بود و من پرستاری او را به حد اعلا خوب انجام داده بودم.

اولین خواستگاری که آمد پذیرفتم. به مادرم گفتم می‌خواهم ازدواج کنم. هر دلیلی که آورد قبول نکردم و دو پا در یک کفش گفتم که دیگر مجرد نمی‌مانم. مادرم عصبانی شد و گفت اگر می‌خواهی با این فرد ازدواج کنی باید از نعش من رد شوی، من خودم را توی حیاط آتش می‌زنم. به او گفتم بلند شو و خودت را آتش بزن من از خر شیطان پیاده نمی‌شوم.

او این کار را نکرد و به عمو و دایی ام خبر داد که برای  مصالحه بین ما به خانه‌مان بیاید. عمو و دایی به محض روبرو شدن با این مسئله و تهدید مادر گفتند دخترت درست فکر کرده است نه مخالفت کن و نه خودت را آتش بزن. بلکه عاقل باش و بساط عروسی و روانه کردن دخترت به خانه بخت را فراهم کن.

من ازدواج کردم سال‌های سال دورادور از مادرم مراقبت و پرستاری کردم. از اینکه زندگیم را مطابق خواسته‌های خودم ساختم راضی هستم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *