خواب نوشت فروردین هزار و چهارصدوسه

به یک مغازه ای رسیدم دنبال جایی بودم وضو بگیرم.  صاحب مغازه یک شیر آب را در کنار خیابان نشان داد که وضو گرفتن از آن مستلزم دیده شدن بازوها و قسمتی از سر برای عابرین بود. من سعی کردم تا اینکه بدون دیده شدن بازوهایم وضو بگیرم. در همین حین یک خانم با دو تا بچه به شیر آب رسید. سر و وضعش نشان می داد که فقیر هستند. حوالی غروب آفتاب بود و من باید به سرعت نماز می خواندم صاحب مغازه از من پرسیده بود برای نماز مغرب می خواهی وضو بگیری و من گفته بودم هنوز نماز ظهر را نخوانده ام. پسر بچه همراه آن زن روی لباس های من ادرار کرد و وضویم باطل شد. به آن زن گفتم باید من را به خانه تان بیری تا لباس های تمیز بدهی و من نماز بخوانم . او قبول کرد و بعد از چند خانه از کوچه ای پهن و خاکی به منزل اور رسیدیم. بچه ها شلوغ می کردند. و خانه شان فقط یک اتاق بود که کف آن یک رو فرشی ارزان قیمت انداخته بودند. محل دستشویی و حمام یکی بود و در حیاط آن منزل قرار داشت. خواستم حمام کنم و ناپاکی خودم را پاک کنم. از پشت در شنیدم که آقای خانه آمد و آن زن داستان من را برایش تعریف کرد. او اول ناراحت شد ولی بعد از مدتی با آن کنار آمد و من را پذیرفت.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *