خواب نوشت دوشنبه هفتم اسفند هزار و چهارصد و دو

در یک خانه متروک و قدیمی بودم. به اتاقی هدایت شدم که رئیس آنجا بود. انگار که من هنوز بازنشسته نشده ام. روبروی رئیس سه یا چهار نفر نشسته بودند . همان آقاهایی بودند که من سوار مینی بوس شده بودم و آنها مسافر و راننده آن مینی بوس کثیف بودند. به ردیف نشسته و منتظر بودند.

رئیس از من خواست به آنها میوه تعارف کنم. من هم انگور تعارف کردم. آنها انگور را دانه ای از خوشه اصلی جدا کردند و خوردند . چه انگورها قرمز و خوش آب و رنگی بودند.

رئیس گفت که دیگر کاری ندارد میتوانیم برویم. یک قندان کوچک استیل در دار را به زور توی جیب مانتو ام جا دادم و رفتم.

سر خیابانی ایستادم توی ذهنم نقشه شهر را مرور می کردم تا ببینم راه و مسیر ها را چگونه باید طی کنم. شهر برایم نا آشنا می آمد. اما نقشه کلی و بدون جزئیات آن را میتوانستم تصور کنم.

خیلی پیاده رفتم تا سوار مینی بوس شدم. پول نداشتم و فکر می کردم چطور باید هزینه را پرداخت کنم. دستم را در جیبم فرو کردم و دنبال پول گشتم. دستم به اسکناس هایی خورد که به شکلی عجیب در جیبم مانده بود. من آنها را نمی دیدم اما دست خودم را توی جیب می دیدم که اسکناس های ده هزار تومانی را لمس می کرد. خیالم راحت شد و احساس خوبی داشتم.

راننده دنبال یک پیچ می گشت تا اینکه در سوراخی که کف مینی بوس بود قرار بدهد و صدای آزار دهنده لق شدگی کف ماشین از بین برود. یک آقای مسن به او کمک کرد. پیچ را سر جایش قرار دادند و بستند.

با یک دوست در جلوی در عقبی یک بیمارستان ایستاده بودیم. دوستم یک تور نازک سورمه ای رنگ روی صورتش کشیده بود که صورتش معلوم بود و زیبایی خاصی به او داده بود. همراه او از در مخفی کوتاهی وارد بیمارستان شدیم. رنگ در خاکستری رنگ و چوبی بود. وارد بیمارستان شدیم. بخش ها را طی کردیم. کف زمین شطرنجی و کاشی های سیاه و سفید داشت. بیمارستان متروکه به نظر می رسید و بیمار در آن بستری نبود. مسئولین تاسیسات صدای پای ما را شنیدند و پرسیدند شما کی هستید اینجا چکار می کنید. مسیری را که آمده بودیم برگشتیم

به یک هزار توی عجیبی وارد شدم که ترکیبی از خانه و خیابان و کوچه بود. گاهی کافی شاپ میدیدم و گاهی بازار بود و گاهی محل کسب حساب می شد. میدانستم باید به خانه بروم اما لابلای خیابان ها و مسیرهای مینی بوس ها و پیاده سرگردان بودم. به مقصد نمی رسیدم.

بازهم شهر ناآشنا و غریب شد. من با یک دوست کنار خیابان ایستاده بودم اتوبوس قرمز رنگی آمد و نگه داشت آن دوست سوار شد و رفت ولی من نتوانستم سوار شوم و جا ماندم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *