یک شکایت جالب

پرستاری داشتیم که هر دو فرزندش در مهد کودک بیمارستان نگهداری می‌شدند. یک روز به دفتر پرستاری آمد و از وضعیت مهد کودک و نحوه نگهداری فرزندانش شکایت کرد.
آنقدر عصبانی بود که حرف‌هایی زد که موجب ناراحتی من هم شد. مجبور شدم بگویم که اگر اینجا آنقدر بد است، فرزندانت را بردار و به مهد دیگری ببر. او راست توی چشم‌های من نگاه کرد و گفت: من آن دوتا را هیچ جا نمی‌برم. باید وضعیت مهد کودک ارتقا پیدا کند.
من دیگر حرفی نزدم. به فکر فرو رفتم و یادم آمد که تا دو سه سال پیش جنس شکایت‌های این پرستار چقدر متفاوت بود. دو سه سال پیش او دچار مشکل نازایی بود. در بخش کودکان کار می‌کرد. روز و شب کارش مراقبت و پرستاری از نوزادان و شیرخوارهای مردم بود.
آن موقع‌ها گهگاه در دفتر پرستاری یا در بخش کودکان به من می‌گفت:

تا کی باید شب کاری بدهم؟

تا کی باید پرستارهای جوان با سابقه کار خیلی کم صاحب اولاد شوند. از شبکاری معاف شوند و من جور شب کاری آنها را بکشم؟

تا کی باید از بچه‌های مردم مراقبت کنم و آغوش خودم خالی باشد؟

این چیزها که یادم آمد، خندیدم. گفتم: بروید سر کارتان. امروز به مهد کودک سر می‌زنم و اوضاع را از نزدیک بررسی می‌کنم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *