خواب نوشت دوشنبه هشتم آبان هزارو چهارصدودو

خواب دیدم که به یک جلسه دعوت شده و در آن حاضر هستم. گویی سالهای سال پیش است زیرا که من کارمند بودم و دو فرزند کوچکم را در خانه نزد همسرم گذاشته بودم و به آن جلسه رفته بودم.

جلسه یک کارگروه غیر رسمی بود. یک میز بزرگ حدود دوازده نفری در یک طرف اتاق بزرگی گذاشته شده بود. دورش را خانم های چادری نشسته بودند و چند نفر هم از آقایان یک طرف میز بودند.

عده ای روی زمین نشسته بودند یک طرف اتاق خالی بود. خانم های چادری دیگری روی زمین نشسته بودند. خانم ها روی لحاف تشک هایی که بیشتر شان ملافه سفید داشتند، نشسته بودند.

من میدانستم که این ها رختخواب های دانشجویان است که برای جلسه به آنجا آورده بودند.

خودم را می دیدم که دور میز نشسته ام در عین حال از زاویه دید کسانی که روی زمین نشسته بودند هم صحنه را می دیدم. در واقع دو نفر شده بودم. یکی روی صندلی کنار میز نشسته بود و به فنجان های خالی چای نگاه می کرد. یک نفر دیگر انگار روی زمین نشسته بودو به آدم های دور میز نگاه می کرد. وقتی که چای آوردند به من نرسید.

صحبت راجع به یک موضوع نبود. بیشتر در مورد مسائل اجتماعی و خانم ها بود.

یکی از آقایان یک ساز همراه داشت که کمی با آن ساز آوازی خواند و زود تمامش کرد.

جلسه به نیمه شب کشید. می دانستم که دیروقت است و نمی توانستم از جلسه خارج شوم. شب تمام شد، در حالی که خانم ها روی همان رختخواب ها خوابیدند و بیدار شدند.

از محل خارج شدم نمیدانستم به کجا باید بروم محیط برایم ناآشنا بود. دم در دنبالش کفش هایم بودم که پیدا نمی شد. جلوی در خروجی خانم های چادری نشسته بودند و صبحانه صرف می کردند . من در دستم مقداری خامه و عسل داشتم. با اینکه گرسنه بودم، نخوردم و همان جا گذاشتم و به راه ادامه دادم.

با خانم ها راه افتادیم و جایی شبیه محوطه داخلی دانشگاه بود. یکی از خانم ها حرف هایی که من به او گفته بودم، به سایر خانم ها نقل کرد. من انتقاد هایی داشتم که فقط به آن خانم گفته بودم. حالا همان حرف ها را به جمع بیشتری می گفت من نگران بودم که  نکند به کسی بربخورد و کار خراب شود. او به نقل از من گفت که جلسه خیلی سطحی و کم مایه بوده است و علت آن هم پراکندگی مطالب و موضوعات بود. من خواستم کمی اوضاع احوال را تلطیف کنم ادامه دادم که مگر و قتی که می خواهیم برای کارکنانمان جلسه بگذاریم روی یک موضوع تمرکز نمی کنیم. مگر صد موضوع را طرح می کنیم که توان جمع کردنشان را نداشته باشیم.ما در جلسه های خودمان اگر کسی موضوعی را مطرح کرد که ربطی نداشت جوابش را نمی دهیم و به اتمام جلسه موکولش میکنیم. از این گردهمایی چیزی دستگیرمان نشد.

مسئول جلسه از شنیدن حرف های من ناراحت شد . او را میدیدم که عصبانی شده است. می دیدم که ناراضی و رنجیده است.

کمی راه رفتم به یک در بزرگ رسیدم که سر در آن برایم آشنا بود. گویی سر در یک بیمارستان آشنا بود. با دیدن آن سر در متوجه شدم که در کجا هستم و به کدام سمت باید بروم. یکی از خانم ها من را صدا زد و گفت که بگذار من هم همراه تو بیایم و من ایستادم تا اینکه به من برسد . توی دستش استخوان های مانده از شام دیشب را داشت. گفت که اینها را به سگ و گربه ها می دهم.

با خودم فکر می کردم همسرم نخواهد توانست بچه ها را به خوبی آماده کند و به مهد و مدرسه ببرد. عجله می کردم که خودم را به خانه برسانم. توی سرم تصور می کردم که آنها نمی دانند که چه بکنند. فکر می کردم که من هستم که آنان را ترو خشک میکنم. به  نیازهایشان جواب میدهم. من هستم که ستون خانه به حساب می آیم. فهمیدم اگر من نباشم همه چیز به هم خواهد ریخت.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *