پرستاری که خیلی نگران بود.

همکارانش به او میگفتند اینقدر نگو من مریض هستم و می میرم و فرزندم آواره دست این و آن می شود. اما او گوشش بدهکار نبود. تکرار می کرد و بازهم تکرار می کرد. نه تنها توی دلش بلکه بر زبانش هم جاری میشد.

او بیماری مزمنی داشت. از آن بیماری هایی که خیلی ها دارند و حتی اسمش را هم به زبان نمی آورند. دارو هایشان را میخورند و کنترل ای دوره ای را انجام می دهند. خیلی ها با همین بیماری و کمی روحیه خوب سالهای سال زندگی کردند و از حیاتشان لذت بردند.

پرستار ما تمرکز بی اندازه ای روی بیماریش داشت. در طولانی مدت سبب شد که پرستارها و سرپرستار و سوپروایزرها رفتار خود را نسبت به او عوض کنند. به این ترتیب که دیگر او را یک پرستار حساب نمی کردند. نیم نفر یا نیم پرستار حساب می شد . وقتی که اسمش در لیست برنامه نوشته می شد به عنوان یک نفر شمرده نمی شد.

این وضعیت ادامه یافت تا اینکه یک بیماری دیگر بر بیماری قبلی سوار شد و او در جوانی به کام مرگ فرو برد.

می خواهم بگویم کسی به جز خودمان نمی تواند به ما کمک کند. بیشترین کمک را خودمان به خودمان می کنیم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *