خواب نوشت جمعه بیست و هفتم مردادهزارو چهارصدودو

خواب نوشت جمعه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰

کودکی را در بغل داشتم، شاید حدود چهار پنج ساله بود. او بیمار بود و من باید او را به مادرش می‌رساندم. یادم بود که قبلاً مقداری خون بالا آورده بود.

  1. در یک مجتمع آپارتمانی بزرگ و مرتفع دنبال مادرش می گشتم. از پله‌ها پایین می‌رفتم. گویی زیادی به طبقات  بالا آمده بودم. دیوارها کاشی‌های کوچک و ریز داشتند. رنگ‌شان طیفی از سورمه ای و آبی تا سفید بود. دیوارهای راه پله شبیه کاشی های استخر به نظرم می رسید. در حالی که کودک را در بغل داشتم، از پله‌ها پایین رفتم. از شدت شیب زیاد پله‌ها احساس بدی شبیه سرگیجه من را فرا گرفته بود. کودک به پله‌ها نگاه کرد. به او گفتم سرش را برگرداند فقط به من نگاه کند و به پله‌هایی که شبیه تصاویر متحرک شده بودند نگاهی نکند. به یک پاگرد رسیدم. خانم جوانی مقابل آسانسور منتظر ایستاده بود. بچه را شناخت با او حرف زد و حالش را پرسید. از او پرسیدم از کجا این کودک را می‌شناسید؟ پاسخ داد همسایه ما هستند. سوال کردم در کدام طبقه ساکن هستند؟ گفت یازدهم. طبقه یازدهم شبیه پاساژ بود. هم مغازه های متعدد داشت و هم واحدهای آپارتمانی لابلای مغازه‌ها بودند. از جلوی مغازه‌ها رد شدم. از کودک سوال کردم فامیلی مادرش چیست؟ گفت گوران . از خانمی سراغ مادرش را گرفتم. آن خانم گفت گوران یک محله در این طبقه است. اسم یک نفر نیست. چندین واحد به همین نام وجود دارد. من را به آن قسمت ساختمان برد . شایدده دوازده تا در روبروی هم بودند و اسم همه آنها گوران بود. وسط سالن ایستادم و نام مادر بچه را فریاد زدم. از یکی از اتاق‌ها صدایی آمد و سپس در باز شد و مادر دخترک بیرون آمد. چرا و چرا به او تحویل دادم و گفتم که او بیمار است از دهانش خون می آید. لازم است که درمان شود .مادرش اهمیتی به حرف‌های من نداد. گویی بیماری فرزندش ارزش و اهمیتی برایش نداشت.
به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *