مرگ یک پسر اسکیت سوار

امروز چهارم مرداد، برای خاکسپاری مادر بزرگِ  دامادم به وادی رحمت رفتم. بعد از خواندن نماز همه به سوی قطعه ای که برای تدفین در نظر گرفته شده بود، به راه افتادند. به دلیل محدودیت محل پارک ماشین را کمی دورتر از محل پارک کردم. پیاده به راه افتادم. در مسیرم با این تابلو روبرو شدم. پسری وسط تصویر را شناختم. او در محله ما زندگی می کرد. هر روز صبح که منتظر سرویس بچه ها بودم ، او را میدیدم که درمیدان مقابل خانه ما ایستاده است. زمستان سختی بود و هوا به شدت سرد بود. هر صبح درسرمای زیر صفر شاهد بودم که در انتظار سرویس مدرسه است. با دیدن او  می دانستم که وقت سرویس نزدیک شده است و باید بچه ها به سرعت خودشان را به دم در منزل برسانند.

یک روز خبر درگذشت او به پسرم رسید و در غم و اندوه فرو رفتیم. داستان مرگ او در شهر پیچید. زیرا یک داستان خاص بود. یادم نیست که چه سالی بود شاید هشتاد و هفت بود. عضو تیم اسکیت استان بود. مسابقه ای بین استان ها ترتیب داده شده بود. همه بچه ها باید در ارومیه مسابقه میدادند.

پدر و مادرش تصمیم گرفتند که خودشان با ماشین شخصی وی را به ارومیه ببرند. بقیه اعضای تیم در داخل ماشین دیگری بودند. این دوماشین با هم به ارومیه رفتند و بعد از برگزاری مسابقه و نیز کسب مقام به تبریز باز میگشتند. در مسیر پسرک به پدر و مادرش می گوید که من از اینکه از دوستانم دور هستم و در ماشین خودمان هستم خسته شدم. من دلم می خواهد پیش دوستانم باشم. تمام مسیر رفت و تا اینجا به خاطر شما توی ماشین خودمان ماندم. اما الان دلم می خواهد که در آن ماشین کنار بچه ها باشم. پدر و مادر موافقت کرده و او را به ماشین جلویی تحویل دادند. متاسفانه بعد از سپری کردن مقداری از مسیر، ماشین جلویی تصادف کرده و بلافاصله آتش گرفت.سه پسر بچه قهرمان و مربی و راننده جان شان را از دست دادند.

حالا من از پس سالهای طولانی جلوی این تصویر ایستاده ام و به پسری فکر می کنم که یکی یک دانه والدینش بود و از دست رفت. به اینکه او قبل از والدین خودش در جهانی دیگر زاده شد. او از همه مراحل حیات گذر کرد و به جایی رسید که قابلیت پرواز به دنیای دیگر را یافت.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *