خواب نوشت چهارشنبه چهاردهم تیر هزاروچهارصدودو

سوار یک اتوبوس بزرگ بودیم. در کنار جاده نگه داشت تا مسافرها پیاده شوند. یک دشت سرسبز و بی نهایت وسیع و بدون درخت بود. تا چشم کار میکرد سرسبزی و وسعت بی نهایت و هوایی تقریبا مه آلود دیده می شد.

ما مسافرها باید وسایل مان را بر میداشتیم و تمام آن دشت سبز را طی می کردیم. قرار بود به ته دشت برسیم.

موقع برگشتن متوجه ساختمان یک دانشگاه شدم. آن دانشگاه در قسمت چپ دشت قرار داشت. با مرمر سفید پوسانده شده بود. مردم از در انتهایی دانشگاه خارج می شدند و ساختمان را دور می زدند و به سمت اتوبوس حرکت می کردند. من آنها را همراهی نکردم. مسافت داخل ساختمان را طی کردم و از در اصلی آن که نزدیک جاده بود، خارج شدم . به سمت اتوبوس رفتم. یک کوله پشتی کوچک همراه داشتم. یک آقا و من مسافرهای صندلی های پشت راننده بودیم. آن آقا قسمتی از صندلی را بلند کرد و وسایل خودش را زیر صندلی قرار داد. یک قسمت بسیار کوچک برای گذاشتن کوله پشتی من باقی مانده بود. مطمئن بودم که در آن جای کوچک نمی توانست قرار بگیرد. اما خواستم امتحان کنم که کوله پشتی من لیز خورد و به زیر صندلی عقبی افتاد.

نشستم و به دشت نگاه کردم می دیدم که مسافرها با وسایل زیادشان در حال نزدیک شدن به اتوبوس هستند. توی دلم گفتم من که زود رسیدم پیاده شوم و به سوی آنها بروم قسمتی از وسایل شان را بگیرم تا زودتر برسند و خسته نشوند. ولی این کار را انجام ندادم و به جای آن محو تماشای محیط شدم.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *