خواب نوشت سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۲

در خواب دیدم که یک بچه مدرسه ای هستم. برنامه هفتگی ام را ندارم به مدرسه رفتم و برگشتم. دیدم که خانم الف ـ ص موبایلش را نگاه می کند. به عکسهای نوه هایش می نگریست. برنامه کلاس من را هم داشت. بنابراین از او خواهش کردم اجازه بدهد تا عکسی از آن برنامه بگیرم.

او گفت فکر کردم که که می خواهی به عکس های نوه هایم نگاه کنی. من هم نگاهی به عکس هایشان کردم اما فکرم دنبال آن برنامه بود. می خواستم ببینم فردا چه درس هایی دارم.

یادم بود که آن روز نه صبح به مدرسه رفته بودم و می خواستم فردا هم همان ساعت در مدرسه باشم.

روز بعد وقتی می خواستم آماده شوم و بروم به من گفتند که امروز ساعت هفت عصر کلاس داری و تا آن زمان تعطیل هستی. من نمی فهمیدم این چه مدرسه ای است که صبح تعطیل است.

وقتی که این فکر از سرم گذشت دیگر بچه نبودم. همین سن الان خودم را داشتم. به طرف یک خانه رفتم که باید به دیدار کسی می رفتم. نمیدانم خانه کی بود و به دیدار کی رفتم اما در مسیر برگشت وقتی از جلوی یک مغازه رد می شدم مادر ماهلین را دیدم که با شکم صاف  ویک بلوز و دامن تقریبا صورتی داخل مغازه که در نداشت ایستاده بود. سلام  علیکی کردم. پرسیدم زایمان کردید؟ توضیح داد که زایمان کرده است اما احشا شکمش را برداشته اند. برای همین لاغر شده و شکمش کاملا تخت شده است. پرسیدم بچه کو؟ دلم میخواهد ببینمش. به دری که داخل مغازه بود اشاره کرد و انگار گفت که پشت آن در است. در را باز کرد و دیدم که به خانه ای راه دارد. خانه یک ورودی داشت که تعدادی تخت خواب در آن چیده بودند. در بعضی تختخواب ها کسانی خوابیده بودند و استراحت می کردند . بچه را به آرامی طوری که باعث بیدار شدن کسی نشود به نزد من آوردند. یک نوزاد دختر بود که لای پتوی سفیدی پیچیده شده بود.

از آنان دور شدم و به آخر خیابان شهناز رسیدم. می خواستم به طرف زیر گذر بروم و از آنجا به خانه بروم از کوچه پس کوچه ها رد شدم تا به تقاطع شهناز با کمربند میانی برسم. پلیس همه جا را پر کرده بود. نظامی ها همه رهگذر ها را وادار می کردند که از شهناز دور شده و به طرف کمربند میانی بروند . هر کسی در مسیر برعکس حرکت می کرد را می گرفتند. من از آنها خواستم که از طریق یک کوچه به خیابان کمر بندی بروم قبول نکردند. گفتند از همین مسیر بروید و مستقیم ادامه بدهید. دیدم خبری از آن زیر گذر نیست. بلکه یک فضای سبز و وسیع است که چمن های تازه و آب چشمه به آن منظره زیبایی داده بود.

کمی که رفتم به جمعی از همکاران و دوستانم بر خوردم. آنها مثل کسانی که در مهمانی باشند، لباس پوشیده بودند. سلام و احوالپرسی کردم. یکی از آنها در مقابل استقبال من از دیدنشان سرش را برگرداند و وانمود کرد من را ندیده است. مایل نبود با من چشم در چشم شود . من با اصرار به او نزدیک شدم و با او حرف زدم. بقیه دوستان رفتاری دوستانه را نشان دادند. مگر یک نفر که به جای اینکه دستش را برای دست دادن جلو بیاورد فقط یکی از انگشتان دستش را پیش کشید و می خواست کمترین تماس را با من داشته باشد. این دو نفر از من بدشان می آمد  اصلا مایل نبودند من را ببینند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *