مبارز آن زندگی را زندگی کرده است.
او بود و یک میدان مبارزه بسیار سخت.
او بود و مترسکی دست آموز. هر چه لشکر اغیار میگفتند موبهمو در میدان اجرا میکرد. تمام اراده و اختیارش را به کناری گذاشته بود. فقط نقش آفرینی های برنامه ریزی شده را به پیش می برد. این کار سال های سال طول کشید. تنها جنبه مثبت قضیه این بود که گزینه فرار و گریز ای در کار نبود. این گزینه در ذهن مبارز وجود نداشت. فقط می ایستاد ، میجنگید، زخم می خورد و می افتاد. بازهم قوای خود را تجدید کرده و دوباره تلاش می کرد بازهم افتان و خیزان به مقابله ادامه میداد. اینگونه بود که لاشه ای در میدان می افتاد. ولی با همان نیمه جانی اجازه نمیداد که بیرون انداخته شود. تکانی به خود میداد. اعلام میکرد که هنوز زنده است و پیکار ادامه خواهد داشت. تا اینکه مولفههای محیط رو به تغییر نهادند. کمکم نتیجه مبارزه به سوی لشکر اغیار نبود و گذر زمان چیزهایی را تغییر داد. دیگر مبارز تنها نبود. او یارهایی پرورش داده بود. یار های او کم کم ظاهر شدند.
بعد از دهه ها نتیجه این مبارزه به سود مبارز عوض شده است.
اینک مترسک دست آموز بدون اینکه درس های لازم را بیاموزد، بدون اینکه تفکرش تغییری کرده باشد، دیگر حمله نمی کند.
نه اینکه دستور حمله نمی گیرد بلکه به این دلیل که هم ناتوان شده است و هم طرف مقابل قوی شده است.
دست آموز در مسیر شکست قرار دارد. دست هایش را بالا برده و اعلام شکست کرده است. ولی تا چه حد بخشیده شده باشد یا تا چه حد بتواند عملکرد منفی خود را جبران کند، خدا میداند.
آخرین دیدگاهها