روزی داستانی در یک کتاب خواندم که با وجود گذشت سالها در ذهنم مانده است. می گویند یک کارمندی در جایی کار می کرد که یخچال های بزرگی داشت. روزی در اواخر شیفت به داخل یخچال رفت تا کاری را انجام بدهد . به صورت اتفاقی، در یخچال بسته شد و او در آن گیر افتاد. هیچ تصوری جز مرگ برایش نبود. مرگ با یخ زدن . اما با کمال تعجب می بیند که بعد از مدت کوتاهی در یخچال باز شده و نگهبان در جلوی در ظاهر می شود . از این معجزه بسیار خوشحال می شود . از نگهبان می پرسد که او چگونه فهمیده است که کسی در یخچال گیر افتاده است. نگهبان می گوید تو تنها کسی هستی که موقع آمدن با من سلام و احوالپرسی می کنی و موقع همیشه رفتن از من خداحافظی می کنی .
هیچ کدام از همه کارکنانی که هر روز و هر روز از مقابل من رد می شوند چنین رفتاری ندارند . امروز حساب کردم دیدم که موقع رفتن خداحافظی تو را به یاد ندارم حدس زدم که باید در داخل ساختمان باشی . باید دنبال تو برگردم زیرا سابقه نداشت که بدون خداحافظی رفته باشی!
به جز این داستان یک ماجرای دیگر در ذهنم مانده است. یکی از پرستارانی که در یکی از کشورهای پیشرفته جهان تحصیل می کرده است تعریف کرده بود که در کنار سوالات بالینی درسی، سوال امتحانی عجیبی به آنها داده بودند. سوال این بود اسم خانمی که محل کلاس های دانشجویان را نظافت و به بهداشت کلاس ها و سالن های دانشکده رسیدگی می کند چیست؟
این سوال را از این جهت پرسیده بودند که پرستارها باید نسبت به کسانی که در اطرافشان هستند باید حساس و دقیق باشند . باید به همه انسان ها صرف نظر از جایگاه و نژاد و طبقه و سایر دسته بندی هایی که معمول است ، توجه داشته باشند .
این دو داستان را نقل کردم تا هر کسی بداند که باید نسبت به کسانی که ظاهرا در طبقات پایین سلسله مراتب کاری یا اجتماعی هستند، توجه و ملاطفت داشته باشد .
آخرین دیدگاهها