در خواب به زندگی موازی خودم سفر کردم. زندگی که در آن انتخاب های دیگری داشتم . با زندگی خودم طور دیگری برخورد کردم . در این دنیای موازی من یک دختر جوان بودم تازه ازدواج کرده بودم. خانواده همسرم قصد داشتند برای برادر کوچکتر همسری انتخاب کنند. آنها من را با خودشان به تمام مراحل آشنایی و مهمانی ها بردند . مادرشوهر من در دنیای موازی زنی میانسال اما به ظاهر جوان بود او صورتی سفید و درشت داشت. به خوبی و غلیظ آرایش می کرد. بدنش به شکلی تمام قد کمی چاق بود. از آن چاق هایی که همیشه خوشگل به حساب می ایند. همه جای بدنشان یکسان چاق است. من در خانه آنها بودم. آپارتمانی در طبقه های بالا زیر من از پنجره های آنها فقط آسمان را میدیدم. ما در شهری دیگر بودیم . خانه آنها هنگام ورود به این شکل بود در سمت راست دری بود که با آشپزخانه باز می شد. بر خلاف عرف معمول آشپزخانه آنها به اصطلاح اوپن نبود. در وسط سالن میز ناهار خوری بود. در سمت دیگر اتاق که بزرگ و دلباز بود مبل های یشمی و خاکستری دور اتاق چیده شده بودند. گوش تا گوش اتاق پر از مهمان بود. قرار بود همه ما به عنوان خواستگار به خانه دیگری مهمان برویم.
مادرشوهر به من سفارش کرد که در منزلی که مهمان خواهیم رفت صحبت ها را ادامه بده. سوال هایی بکنیم که بدانیم آنها چه خصوصیاتی دارند و به چه چیزهایی علاقه دارند. به من سفارش می کردکه بیشتر و بهتر سوال کنم تا بتوانیم به شناخت بهتری از خانواده آن دختر برسیم.
نمی دانم مهمانی رفتیم چه شد و اصلا به یاد ندارم که کجا رفتیم. صحنه بعدی خواب من بعد از آن مهمانی بود. در یک رستوران بودیم که در زیر زمین یک ساختمان قرار داشت. مادرشوهر به من گفت که چرا در مراسم آشنایی با خواستگار جدید حرف نزدی . چرا سوال نکردی. چرا اینطورساکت مانده بودی و من با عجز و ناتوانی به او توضیح دادم که من خجالت می کشیدم. من نمی توانستم حرف بزنم. من نمی توانم دست از خجالت کشیدن بردارم. من همینطوری هستم و نمی توانم طوری دیگر رفتار کنم.
او دست از سر من برداشت و به سوی مهمان ها رفت. مهمان ها لباس های رنگارنگ و مناسب زمستان پوشیده بودند. کنار هم ایستادند تا عکس یادگاری بگیرند. یک دفعه جمعیت بسیار زیادی به مکان عکس هجوم آوردند تا آنها هم در عکس باشند . خانمی با لباس بافت خردلی رنگ پیش چشم من بود و دعوت می کرد که کنار او بایستم. من به او نرسیدم در کنار عده ای دیگر ایستادم . سیل جمعیت ما را از هم دور کرد. من هر چه سعی می کردم که طوری بیایستم که در عکس دیده شوم نمی شد. همه مردم همین سعی را داشتند که توی عکس دیده شوند. سقف کوتاه ان رستوران گنجایش این هم آدم را نداشت و دوربین را تا نزدیک سقف بالا نگه داشتند تا عکس را بگیرند. همین که عکس گرفته شد جمعیت متفرق شدند. ما چند نفر ماندیم و میخواستیم یک عکس دسته جمعی از خودمان داشته باشیم. من موبایل خودم را در وضعیت عکس گرفتن قرار دادم تا یک عکس بگیریم که در آن پنج یا شش نفر باشند. دوربین را به دست کسی دادم که از ما عکس بگیرد. احساس می کردم گاهی موبایل گم می شود و دقایقی بعد پیدا می شود.
در خواب های من خانه ای وجود دارد که هم از بیرون و هم از درون آن را بارها دیده ام. اتفاقات زیادی در آن خانه افتاده است. بیشتر وقت ها من در آن خانه مجلل و بزرگ مهمان هستم. چیزی که خوابهای من را متفاوت می کند این است که درآن خانه با افراد مختلفی همراه می شوم. محیط تقریبا یکی است . آدم های داخل خانه فرق می کنند . این بار با تعدادی دیگر در آن خانه مهمان بودم. ناهار خورده بودیم و من احساس خستگی می کردم. می خواستم جایی باشد که کمی دراز بکشم . در آن سالنهایی که به اتاق ها متنهی میشدند جاهای زیادی بود که می شد استراحت کرد . اما کسی تعارف نکرد. من هم روی یک مبل راحتی گیج و وامانده بودم. یکی از مهمان فرزند پسری داشت که خوابانده بود . همه درها را بسته بود و اجازه نمی داد کسی به منطقه اتاق ها نزدیک شود زیرا ممکن بود بچه را بیدار کند . مهمان ها توی راهرو می رفتند و می آمدند و همهمه ظریفی همه جا وجود داشت. بچه های خرد سال بدو بدو راه انداخته بودند.
من به اتاقی وارد شدم. پنجره اتاق از سقف تا وسط های دیوار بود. به طوریکه برای نگاه کردن از پنجره باید کمی پاهای خود را بلند می کردم. به نزدیک پنجره رفتم پرده توری کهنه و زمخت را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم. پارکینگ ساختمان بغلی دیده می شد که کلی خودرو در آن پارک شده بود. اتاق دارای تخت و یک رختخواب مخصوص نوزاد بود که روی زمین پهن شده بود و رنگ سبز پررنگ بود.
بچه که بیدار شد سروصداهایی که به خاطر مادر بچه به سکوت دعوت شده بود شکست . سروصداهای زیادی به پا شد.
در صحنه ای دیگر من در یک لابی جایی مثل هتل هستم. روی صندلی های راحتی با چرم مشکلی لم داده ام. زنی با لباس زیبایی پیش چشم من است. لباس او یک پوشش مانتو مانند با پارچه مشکی طرح دار براق بود . روی مانتو با پارچه ای بنفش خوشرنگ یک رو مانتویی دوخته بود . آن پارچه ابریشمین خوشرنگ روی مانتو مشکی بسیار زیبا به نظر می رسید . کمربند باریکی داشت که از طرفین آویزان شده بود. آن زن گفت که خودش این لباس را دوخته است. من از او پرسیدم برای افراد دیگر هم لباس می دوزد یا نه . او پاسخ داد فقط برای همسرم لباس می دوزم . برای کسی دیگر نمی دوزم. از او پرسیدم او قدر زنی مثل تو را میداند . او جوابی نداد و سر مست و شاد از من دور شد . از دور شدنش و از نگاه به لباسش سیر نمی شدم. لباسی دیگر پیش چشمم پدیدار شد . یک خانم لاغر اندام لباسی کرمی رنگ به تن داشت که با شکوفه های سفید با مرکز زرد تزئین شده بود. لباسی که شکوفه های رویش از پایین به بالا تغییر کرده بود . شکوفه هایی که در دامن بلند آن بود خشکیده و کهنه بودند و به تدریج که به بالا تنه می رسید شکوفه های ترو تازه و نوشکفته ای روی لباس دوخته شده بود. زنی که آن لباس را به تن داشت به خودش پیچ و تابی داد و از جلوی چشمان ما دور شد . من قبل از رفتن او شکوفه ها را لمس کردم دیدم که طبیعی نیستند . گل هایی ساختگی بودند که فکر طبیعی بودنشان یک امر عادی بود.
در یک دانشگاه درس می خوانم . دوستم مژگان همراه من است. هر دو آنجا تحصیل می کنیم . برای رفتن به درون دانشگاه باید سر بالایی را طی می کردیم این سر بالایی شبیه یک کارگاه ساختمانی بود. یک نقاله پر سروصدا بود که باید پاهایمان را روی نقاله و در جایی که کمی برجسته بود می گذاشتیم تا محکم سر جایمان بایستیم. یک طرف دیگر ثابت بود و هر کسی می توانست با قرار دادن پاهایش روی پله های کوچک به بالا برود. من از پله ها بالا رفتم و سوار نقاله نشدم. راستش می ترسیدم . بعد از اینکه مدتی نسبتا طولانی روی نقاله ایستادم به جایی رسیدم که دیگر چیزی دیده نمی شد . زیرا زیر پایم خالی شده بود و نقاله با سقوط آزاد رها شد و به زمین رسیدم.
آخرین دیدگاهها