خواب نوشت یکشنبه اول بهمن هزار و چهارصدودو

در خواب دیددم که می خواهم یک نفر را به سفر بدرقه کنم. به فرودگاه رفتیم. هواپیما فرود آمد و درهایش را باز کرد تا مسافرها سوار شوند. اما کمی بعد خدمه پرواز از هواپیما خارج شدند و رفتند. هواپیما خیلی کوچکتر از هواپیما های معمولی بود. در حالی که از بیرون به آن نگاه می کردیم من نگرانی را در وجود مسافرمان حس کردم. گفتم نگران نباش این هواپیما ها که کوچکتر هستند ایمنی بیشتری دارند و شما سفر خوبی را خواهید داشت.

کسانی که در آن دور و بر بودند گفتند که تاخیر دارد. من کمی خوشحال شدم. زیرا تصور می کردم که هواپیما تازه فرود آمده بدون اینکه کنترلهای لازم را انجام بدهند چطور دوباره می خواهد پرید. اطراف هواپیما خیلی شلوغ بود و همه جای وسایل به هم ریخته وجود داشت انها را مرتب کردم . یک بچه را مسافر ما در داخل هواپیما خوابانده بود. به این امید که وقتی که خدمه پرواز آمدند بچه را جابجا نکنند و راحت باشد. قبل از اینکه خدمه پرواز بیایند صدای گریه بچه بلند شد و یک آقا او را از هواپیما بیرون آورد. من آشنای بچه بودم همین که من را دید از بغل مرد پایین امد و به طرف من دوید و به آغوشم گرفتم.

همراه مسافرمان روی صندلی ها نشسته بودیم. به ساعتم نگاه کردم یک ربع به چهار عصر را نشان میداد. توی دلم گفتم اگر بازهم تاخیر ادامه پیدا کند باید نماز ظهر را همینجا بخوانم کمی بعد خورشید غروب خواهد کرد . به مسافر گفتم که قرار بود ساعت سه پرواز داشته باشید و الان یک ربع به چهار است  از خدمه خبری نیست.

مسافر ها خسته شدند و از سر ناچاری داخل هواپیما شدند . بچه هنوز در آغوش من بود او را در انتهای سالن هواپیما به زمین گذاشتم و تشویق کردم که پیش مادرش برود. او هم دوان دوان در راهرو بین صندلی ها به سوی مادرش رفت. یکی از خدمه پرواز با نگاهی سرزنش گرانه به من نگاه کرد که چرا نزدیک پرواز در داخل هواپیما هستم با سرعت بیرون آمدم. به قسمت جلویی هواپیما رفتم و خلبان وکمک خلبان را دیدم که مشغول آماده شدن برای پرواز بودند.

در داخل خانه قدیمی مان بودم. من در سن کنونی ام بودم اما آن خانه و کسانی که در درونش بودند مربوط به دهها سال قبل بودند. در قسمت ورودی در کوچه آقایی ایستاده بود که همکار قدیمی من بود. او به آن خانه آمده بود و گویی من به او به خاطر کمکی که کرده بود مدیون حساب می شدم. تعارف کردم که به داخل بیاید. می دانستم که خانه خودشان در همین نزدیکی است و می دانستم که همسرش از اینکه او دیر به خانه آمده با او رفتار بدی خواهد داشت. بنابراین از او دعوت کردم که ناهار را در خانه ما بخورد. او اول تعارف کرد ولی بعد راضی شد.فکر کرد که زحمت کمتری برای همسرش خواهد شد اگر بگوید که ناهار خورده و به منزل امده است. بر سر سفره ما نشست. فرزندانم هم سر سفره نشسته بودند. غذای ما خیلی کم و بی کیفیت بود. به خاطر آن من عملا چیزی نخوردم و به سراغ یخچال رفتم دیدم یخچال پر است . پر از شیشه هایی که در داخل کیسه فریزر پیچیده اند  در در داخلشان موادی مثل مربا ترشی حبوبات شیره انگور و این جور چیزها وجود داد. هیچ چیزی که بتوان سر سفره برد نیست الا دو سه بشقاب کوچک که در آن سالاد درست کرده بودند. بنابراین همان را برداشتم و به سر سفره بردم. آن را وسط سفره گذاشتم تا بخورند و زود هم تمام شد. برگشتم و بقیه بشقاب های سالاد را به سفره بردم و تعارف کردم که بخورند. آقایی که مهمان ما بود مقدار کمی غذا خورد . او گفت که پدرش از سنگینی گوش در رنج است و سمعک هم کمکی به او نمی کند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *