خواب نوشت دوشنبه یازدهم دی هزارو چهارصدودو

در خواب دیدم به خانه یکی از بستگانمان دعوت شدیم. من و دخترم به آنجا رفتیم. یک خانه خیلی بزرگ بود که تمام ان را فرش پهن کرده بودند و خانمها و آقایان دور تا دور روی پتو های سفید نشسته بودند. من بدون روسری نشسته بودم. دستی لای موهایم کشیدم و تصمیم گرفتم که روسری سر کنم . بعد با خودم گفتم من شصت ساله هستم و حکم حجاب شامل من نمی شود در ثانی اینها من را دیدند دیگر روسری سر کردن چه فایده ای دارد. کمی بعد که نشسته بودم متوجه شدم که یک چادر رنگی روی دوشم دارم. آن را روی سرم کشیدم و به این وسیله به آرامش رسیدم.

یک طرف سالن به جای دیوار یک پرده توری سفید کشیده شده بود که آن طرفش دیده نمی شد. قسمتی از پرده توری در محل تمام شدن پرده باز مانده بود. من از آن شکاف باریک آن طرف پرده را نگاه کردم. با کمال تعجب دیدم که سالن ادامه دارد و از آنی که ما نشسته ایم بزرگتر است. سالن به قدری بزرگ بود که ته آن را ندیدم. برایمان سفره پهن کردند. من به دلیل جا نبودن کنار یک آقا که نمی شناختم نشستم. او به من گفت که احساس بدی دارد که یک زن در کنارش نشسته باشد. من هم بلند شدم و به زحمت یک جایی برای نشستن پیدا کردم. صاحبخانه برای من یک کیف چرمی به رنگ قهوه ای شکلاتی هدیه داد. این هدیه را جلوی چشم همه به من داد. کیف بزرگ بود. توی آن کاغذ پر کرده بودند تا شکل اصلی اش معلوم باشد. کیف را در دست داشتم و دوباره به سمت خانه روان بودم. وقتی که کم مانده بود به خانه برسم کیف را باز کردم و داخلش را نگاه کردم تا ببینم چقدر جادار است. در همان حین متوجه شدم که تعدادی از مهمان ها جلوی در ورودی هستند و من را تماشا می کنند خجالت کشیدم.

خانم صاحبخانه به افرادی دیگر هم کادو داد. همه کادو های دیگر ظرف ها یا وسایل پلاستیکی بودند . گویی از مغازه پلاسکو برای همه خرید هایی کرده بود.

با صاحبخانه بیرون رفتیم. خانه ای با آن عظمت و بزرگی در میانه یک محله فقیر نشین قرار داشت. درست جلوی خانه یک دریاچه وجود داشت. دریاچه ای که اب آن آبی درخشان بود. رنگ شفاف که زیر نور خورشید می درخشید . از صاحبخانه پرسیدم این کدام دریاچه است او گفت که نمی داند. من ادامه دادم این باید دریاچه پشت سد کرج باشد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *