عروسی لعنتی

شاید نوشتن از تلخی ها خیلی درست نباشد اما قسمتی از زندگی هر کسی این تلخ هایی است که بر او گذشته است. در درون این روزهای تلخ درس هایی نهفته است که جز به تلخکامی قابل یادگیری نبودند.

یکی از تلخ ترین عروسی هایی که رفتم را برایتان نقل می کنم. درسی که من از آن بعد از ظهر لعنتی گرفتم این بود که آدم ها هر چه را که می شنوند باور می کنند و بر اساس آن نه تنها قضاوت می کنند بلکه رفتار خودشان را عوض می کنند.

وقتی که کارت دعوت به عروسی را دریافت کردم خیلی خوشحال شدم هم به خاطر ازدواج یکی از بهترین بهیارهای محل کارمان و یکی بخاطر اینکه دوستانم را بعد از مدتی طولانی خواهم دید . فکر کنم چند ماهی بود که از بیمارستان چشم پزشکی پایان کار گرفته و به محل دیگری منتقل شده بودم.

وقتی که وارد سالن عروسی شدم خوشحال و شاد بودم. چشمم به دنبال یافتن جمع همکارانم بود. وقتی میزبان، من را به جمع آنها برد، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. با همه دست دادم و سلام و علیک کردم اما احساس کردم که با من به سردی برخورد کردند. با خودم گفتم شاید اشتباه کردم. جایی در کنار آنها پیدا کردم و نشستم. اما دیدم که هیچکس به من توجه نمی کند و همه روی از من برگردانده اند. تعجب کردم و نمی دانستم چه خطایی ازمن سر زده بود که همه از دستم عصبانی بودند.

از شدت ناراحتی و دیدن رفتارهای سرد همکاران نتوانستم بنشینم و بلند شدم و به نزد یکی از همکلاسی های قدیمی ام که طرف دیگر تالار نشسته بود رفتم. جا برای نشستن هم نبود و مجبور شدم که در جایی خیلی ناجور بنشینم.

هیچ وقت و حتی الان که این سطور را می نویسم ندانستم که چرا همکارانی که آنقدر برای دیدنشان خوشحال بودم با من چنان رفتاری کردند. بعضی اخبار پراکنده و غیر موثق به گوشم رسید، اما اصل موضوع در پس سالها پنهان باقی ماند. الان دانستن آن رفتارها برایم اهمیتی ندارد. مهم آن است که درس لازم از این ماجراها گرفته شود.

آنها بدون این که حرفی بزنند، شکایتی بکنند یا دلیل بیاورند و جواب من را بشنوند همگی با هم مرا محاکمه کرده و محکوم به مجازات کرده بودند. به اصطلاح، آنها کسی را که هنوز دستگیر نکرده بودند، اعدام کردند. آنها واقعا بدون اینکه تفهیم اتهام کنند و بگویند که چه شده است من را مورد بی مهری و بی اعتنایی قرار دادند. اهمیت تفهیم اتهام و سعی و کوشش برای فهماندن قصور فرد به خودش درس تلخی بود که من فرا گرفتم. از آن تاریخ روی فهماندن ایراداتی که به هر کس وارد می شد ، وقت و انرژی صرف کردم. از آن روی من تصمیم گرفتم تا جایی که می توانم و بضاعتم اجازه می دهد روی تفهیم اتهام خیلی عمیق کار کنم. نمی گویم اشتباه نداشتم حتما اشتباهاتی غیر عمد داشته ام. ولی سعی کردم این را سر لوحه کارم قرار بدهم.

 

اگرمن می دانستم با من چه رفتاری خواهد شد اصلا به آنجا پا نمی گذاشتم. آدم که علم غیب ندارد بداند برایش چه آشی پخته اند. من با خوش خیالی های خودم وارد آن تالار شدم و با سر خوردگی و یاس از آنجا بیرون آمدم. یک بلوز قرمز و دامن مشکی به تن داشتم. بعد از آن تاریخ بقدری ناراحت بودم که دیگر نمی توانستم آن بلوز و دامن را بپوشم . شاید آخرین جایی که آن را به تن داشتم همان عروسی لعنتی بود.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *