خواب نوشت سه شنبه بیست و هشتم شهریور هزارو چهارصدودو

ما دو سه نفر بودیم که کنار یک جاده پر رفت و آمد ایستاده بودیم تا سوار ماشین بشویم و به روستا برویم. اسم روستا را نمی دانستیم. از مردی که کنار جاده بود اسم روستا را پرسیدیم اما او هم خبر نداشت. اتوبوس بزرگی ایستاد و ما سوار آن شدیم. ما با دو تا ماشین در کوچه پس کوچه محله های یک روستا می گشتیم تا خانه راننده ای را پیدا کنیم که مدارک ما را از تهران آورده بود. قرار بود که او مقداری هم لباس برایمان بیاورد. شنیده بودیم که او انکار کرده است و گفته مدارکی در دست ندارد. در حیاط روشن و در ظهر آن روز یکی از همکاران تماس گرفت و گفت که برگردید. بالاخره هوا خیلی گرم است.

در مسیرمان از جلوی یک خانه یک طبقه درست کنار خیابان رد شدیم که یکی از اقوام ما جلوی در آن ایستاده بود. ما به هم دست تکان دادیم. بلند به او گفتم که برمیگردم می بینمتان الان فرصت ندارم.

 

همزمان دنبال یک خیاط خانم هم بودیم. قرار بود برایمان لباس بدوزد. این تصمیمی بود که من و دخترم گرفتیم زیرا امیدی به پیدا کردن لباس هایی که از تهران فرستاده شده بود، نمی شد داشت. به شدت دنبال اسم خیاط بودیم. تا به روستایی ها بگوییم و بتوانیم توسط یک نفر او را پیدا کنیم.

در مسیر مان توی روستا وارد یک مغازه فروش روسری شدیم. آن مغازه دو تا در داشت و هر دو باز بودند. یک طرف دیگر مغازه پیشخوان نسبتا بلندی بود که خانم فروشنده پشت آن ایستاده بود.

دخترم به روسریها نگاه کرد اما هیچکدام را انتخاب نکرد. فروشنده روسری ها را باز کرد. روی همدیگر پهن کردو گفت حالا نگاه کنید. خانم فروشنده دفتری روی پیشخوان گذاشته بود که اسم کوچک خیاط را در آن دفتر دیدم . نامش فریده بود.

به نظرم چند روز بعد از جلوی آن مغازه رد می شدیم و دیدیم که روسری ها همانطور باز شده و آنها را جمع نکرده اند. دخترم وارد شد دستی به روسریها کشید و تصمیم گرفت یک شال یا روسری را ترکیب رنگ سورمه ای و خردلی انتخاب کرد.

وارد خانه یکی از ساکنین روستا شدیم آنها در خانه شان به ما یک وعده غذا دادند. میزبان ما برایمان یک تابه بزرگ غذای گیاهی آماده کرده بود و روی گاز می پخت. به اجاق گاز نزدیک شدم و داخل تابه را نگاه کردم مقداری بادمجان به همراه سیب زمینی و گوجه فرنگی در حال طبخ بودند. مقداری کمی گوشت مرغ هم داخل غذا به چشم می خورد. من و دخترم آنجا ماندیم. من جوراب ها و روسری ام را شستم و روی یک چوب رختی آویزان کردم تا خشک شوند.

گمشده های ما پیدا نشد و همه به یک اندازه خسته نشدند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *