خواب نوشت پنجشنبه پنجم مرداد هزار و چهارصدودو

خانه‌ای هست که من در خواب و رویا آن را بارها دیده‌ام. گاهی درون آن بنا هستم و گاهی از بیرون نگاه می‌کنم.

دیشب باز هم آن خانه را در خواب دیدم. این بار یکی از دوستان و همکاران قدیمی من آن را خریده بود. در آن خانه وسایل خودش را چیده بود . دوستم به قسمتی از بنا که دور از خانه اصلی بود، اشاره کرد. گفت آنجا محل زندگی‌چهار تا بچه شما و یکی از دوستانشان هست. من اصلاً تعجب نکردم که چهار تا بچه داشته باشم. انگار که یک حرف کاملاً معمولی را گفته باشد.

در داخل خانه آنها، این طرف و آن طرف رفتم. حین پایین رفتن از پله‌ها همه جا را نگاه کردم. در گوشه ای از خانه در اثر حرکت پیچشی باد آشغال جمع شده بود. او گفت همیشه این جای خانه پر از آشغال است. من هم به شوخی و جدی گفتم: یک سطل آشغال همین جا بگذار و توی آن یک پارچه بینداز. گرد و خاک و آشغال‌ها خودشان اتوماتیک جمع می‌شوند و نیازی نیست جارو بکنی. وقتی خواستم از خانه آنها خارج شوم بساط پذیرایی را چیده بود. کیک گرد تولد پخته بود و لیوان‌های پر از چای خوش رنگ کنارش چیده شده بود. نشستم و گفتم قبل از بریدن کیک یک عکس از آن بگیریم. تا من یک عکس بگیرم، در یک چشم به هم زدن کیک را بریدند، و مهمان‌ها آن را خوردند.  من قطعه ای کوچک را در بشقابم دیدم.  بافت خیلی نرمی داشت یک حالت ژله‌ای داشت و رنگ آن سبز مغز پسته‌ای بود.

در صحنه دیگر زن همسایه طبقه پایین مدل خانه‌اش را عوض کرده بود. نقشه جدید طوری بود که هیچ شباهتی به خانه ما در طبقه بالا نداشت. آن پارتمان دارای وسایل قدیمی بود و چیزی به روز و تازه در آن دیده نمی‌شد. مدل خانه را طوری عوض کرده بودند که من هم دلم می‌خواست خانه مان مثل خانه او باشد. دقیق نگاه می‌کردم که هر طور شده به خاطر بسپارم. اما در خاطرم ثبت نمی شد. از او پرسیدم نقشه داخلی را چطور عوض کردید؟ او گفت نقشه را مادرم داد و معمار هم آن را درست کرد.

پسر خانواده شیر آب را باز گذاشته بود. آب روان بود و من نگران اسراف آب بودم. چند بار صدایش کردم تا اینکه شنید.  آمد و شیر آب را بست.

با خانم همسایه حرف زدیم او اجازه داد که همه زوایای خانه را نگاه کنم.

مردی با یک نقاب روی سرو صورتش وارد خانه شد و از صاحبخانه برای فرزندش دفتر خواست. زن همسایه دفتر را پیدا کرد و به او داد و رفت. انگار که آقا دزد بود. خودش دفتر را پیدا نمی‌کرد.

زن همسایه همراه ما از خانه خارج شد. من با بالای پله در حال خداحافظی از او بودم که ناگهان از پله به حالت لیز خوردن تعادلش را از دست داد و بعد از افتادن از چند پله روی پاگرد پله‌ها دراز به دراز افتاد. با سرعت خودم را به او رساندم.زانوهایش زخمی شده بود. پاهایش را روی زمین حرکت داد. معلوم بود سالم است،اما نتوانست سر پا بایستد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *