در خواب دیدم مردم قصد دارند به دستور مقامات کشوری، غذای تازهای را بپزند. احساس میکردم که اجباراً همه باید پخت این غذا را یاد بگیرند. همراه با پخت و صرف غذا مردم بایستی حرکاتی شبیه فعالیت ورزشی میداشتند.
اولین بار در خانه عمه ام میخواستیم آن غذا را بپزیم. دختر عمهام از من کاسه میخواست تا تخم مرغ و آرد را مخلوط کند. من کابینت را باز کردم ظرف های زیادی آنجا بودند. اما همهشان کوچک بود. در یکی از آن کاسههای کوچک تخم مرغی را شکستم. تخم مرغ چند زرده و پر از خون بود. آن را نشان دادم دختر عمهام گفت بگذار بماند استفاده میکنیم ولی بعد استفاده نکرد. بعد دیدم که در یک محیط بسیار بزرگ هستیم فضایی باز که در آن همه مردم جمع شدهاند تا اینکه تمرین کنند و همراه با صرف غذای جدید ورزش هم بکنند. مردم چادرهای رنگی به سر داشتند و شبیه حالت نماز خواندن بود. به نظرم غذا شبیه غذاهای چین بود.
در صحنه ای دیگر خودم را در یک بیمارستان دیدم. بیمارستانی که پشت میز ایستگاه پرستاری ایستاده بودم و در حال انجام وظیفه بودم. یکی از پزشکان آمد و گفت بطری آبِ من را بدهید. به نظرم بطری آب را به شیفت قبلی داده بود. همه جا را گشتم ولی خبری از بطری که مد نظر او بود پیدا نکردم. محل این اتفاق جراحی یک بود. همان جایی که من طرحم را در آنجا گذرانده بودم یادم آمد که دوستان صحبت میکردیم و من به آنها میگفتم که من هرچه یاد گرفتم از جراحی یک شروع شد.
در سالن بیمارستان دیدم که یک پزشک با همسرش به طرف ایستگاه پرستاری میآید. چند نفر همسر او را احاطه کرده بودند گویی میخواست به جایی برود یا حرفی بزند که به صلاح نبود. آن چند نفر نگذاشتند که او به مسیرش ادامه بدهد. آقای دکتر او را به آن چند نفر سپرد و خودش از صحنه خارج شد. آنها هم خانم را در یک اتاق نشاندند من به نزد او رفتم وی را در آغوش گرفتم احساس میکردم گریه میکند ولی نمیدانستم علت اینکه جلوی او را گرفتند چه بود.
آخرین دیدگاهها