خواب نوشت دوشنبه بیست و چهارم بهمن هزاروچهارصدویک

خودم را عضو یک جمع می بینم که می خواهند از طریق فرودگاه فرار کنند و سوار هواپیمایی بشوند که بلیط آن را ندارند . اینها یک مشت خانم و آقا هستند که خودشان را به فرودگاه رساندند و از دست سربازهای و نگهبان ها گریختند. این جمع وارد یک اتاق کاه گلی شدند مدتی نشستند تا اینکه نگهبان ها از محل خاصی دور بشوند. با هم حرف میزدند. من عضو آن گروه بودم اما هیچ حسی یا انگیزه ای برای همراهی آنها نداشتم. ترس و اضطراب هم نداشتم. وضعیت ما بسیار بحرانی بود اما من هیچ ترسی را حس نمی کردم. می دانستم که ممکن است گیر بیفتم یا اینکه تنبیه شوم اما بی خیال و کرخت بودم و راحت به همه اتفاقات اطرافم نگاه می کردم و نگرانی در وجودم نمی یافتم. ازاین حال خودم متعجب بودم.

با آنان به محلی رفتم که آبگیر کثیفی بود و همه منتظر بودیم. ما نمی توانستیم دفعه گذشته را از یاد ببریم. همان زمانی را که به این فرودگاه قدیمی و پر از خاک و خاشاک آمدیم اما موفق به فرار نشدیم. بیشترمان در این مورد خاطرات مشترک داشتیم و شکستی خورده بودیم که یادمان مانده بود.

من و یک نفر دیگر در حال فرار بودیم. از جمع جدا افتاده بودیم . در کنار یک جاده و در تاریکی شب داشتیم خودمان را نجات میدادیم. ما در کنار جاده ای بودیم که کم رفتن و آمد بود.کفش نداشتیم  و به جای کفش یک ورقه پلاستیکی را با یک بند به پاهایمان بسته بودیم و در خاک ها نرم با روشنی اندکی که پیش رویمان بود فرار می کردیم.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *