تو در ابتدا یک همکار برای من بودی که باید در یک سلسله مراتب مشخص باهم کار میکردیم.
تو در ابتدا خانومی بودی که هم رشته حساب می شدیم، اگرچه از نظر سابقه کار فرق زیادی داشتیم.
تو در ابتدا یک سرپرستار از مجموعه سر پرستاران بیمارستان بودی.
اما بعد از مدتی هر دوی ما فهمیدیم که تفاوت نگرش هایمان به موضوعاتی واحد، ما را در مسیر های جداگانه انداخته است.
بعد از مدتی هر دوی ما فهمیدیم که به جای هم مسیر بودن و هم افزایی در جهاتی مخالف و متضاد حرکت می کنیم.
بعد از مدتی هر دوی ما فهمیدیم که این تفاوت ها نه تنها ما، بلکه کارکنان را نیز گیج و سردرگم کرده است.
بعد از مدتی هر دوی ما فهمیدیم که باید یکی از ما تغییر کند، اما سالهای سال با وجود اختلاف سلیقه ادامه دادیم.
بعد از مدتی هر دوی ما فهمیدیم که من زیادی تابع قوانین و مقررات بودم و تو زیادی آن را زیر پا می گذاشتی و اعتقادی به چارچوب ها نداشتی.
تو معتقد بودی هر مدیری:
باید با روش خودش پیش برود.
باید کار بلد باشد و نیاز به تجربه نو نداشته باشد.
باید سابقه کار در همه بخش ها را داشته باشد.
بنابراین با وجود تضاد های آشکار و پنهان به خدمت ادامه دادیم.در حالی که انرژی بیهوده ای را صرف استقامت در قبال دیگری کردیم.
به تدریج همه آنچه که همیشگی فرض میکردیم، پایان یافت. ما یکی یکی از ساختار شغلی مان خارج شدیم.
الان هم به شکلی کاملاً متفاوت به گذشته نگاه می کنیم.
آخرین دیدگاهها