وقتی که خانم سردار به همراه گوگوش به خانه ما آمدند، حدود ساعت ده یا یازده بود. من بعد از ظهری بودم و صبح به همراه مادربزرگ و برادرم در خانه بودیم. گوگوش هم مثل من شیفت بعد از ظهری مدرسه بود. اسم اصلی اش یک اسم هندی بود که یادم نیست. مادرش او را گوگوش صدا می کرد ما هم از او یاد گرفته بودیم. خانم سردار زنی اهل هندوستان، سبزه با اندامی متوسط و موهایی بسیار بلند بود. موهای مشکی و پر پشتش را می بافت و پشت سرش می انداخت. زنی زرنگ و کاری بود. سه تا بچه داشت و همیشه در حال کار و تلاش بود. تند تند حرف می زد و فارسی را مثل هندی صحبت میکرد. باید دقت می کردی تا بفهمی که چه می گوید. گوگوش کوچکترین فرزند او بود که بعد از دو پسرش به دنیا آمده بود. در آن زمان تعدادی از اهالی هندوستان و از طایفه سیک به زاهدان مهاجرت کرده بودند. ما هم به خاطر شغل پدرم چهار سال در زاهدان زندگی کردیم.
خانم سردار و مادرم هر دو ماشین بافت داشتند. در بافتن انواع بلوز و کت و بافتنی های دیگر با هم همفکری میکردند. چیزهایی را که بلد نبودند از هم یاد می گرفتند.
خانم سردار به مادر بزرگم گفت که ماشین من خراب شد و یک قسمت کوچک از بافت مانده است. اجازه بدهید به ماشین عروس شما وصل کنم و آخرین رج ها را ببافم و بروم. مادر بزرگم با بی میلی قبول کرد. چون اصلا موافق نبود که او در خانه ما باشد آن هم وقتی مادرم در خانه نبود.
خانم سردار تقریبا بدون اجازه و بدون رضایت کامل مادربزرگم پشت ماشین بافت نشست و شروع به کار کرد. از قیافه مادر بزرگم فهمیدم که از پررویی خانم سردار ناراحت شده است.
خانم سردار کاموا گرد را روی میز گذاشت ولی با هر بار کشیدن دسته ماشین بافت کاموا به این طرف و آن طرف می افتاد.
مادرم یک سطل روی میز می گذاشت تا گلوله کاموا سر جایش بماند.
خانم سردار به مادربزرگم گفت که لطفا یک سطل بدهید تا اینکه کاموا این طرف و آن طرف نیفتد. مادر بزرگم سطل را آورد و روی میز گذاشت. خانم سردار خم شد و از روی زمین گلوله کاموا را برداشت و در داخل سطل انداخت. ناگهان آب از سطل بیرون ریخت و همه جا خیس شد . خانم سردار داد کشید ای خانم چرا سطل را پر از آب کرده ای؟ کاموای من خیس شد. این چه کاری بود کردی؟
مادربزرگ من به او نگاه کرد و گفت مگر همیشه در سطل پراز آب کاموا قرار نمیدهید؟ من فکر کردم سطل پر از آب باید باشد.
خانم سردار توی سرش زد. هم کارش به عقب افتاد، هم کاموایش توی آب خیس شده بود. چطور می خواست آن را خشک کند، خدا می داند. با عجله وسایلش را جمع کرد و رفت.
آخرین دیدگاهها