خواب نوشت سه شنبه شانزدهم خرداد هزاروچهارصدودو

در خواب دیدم که در یک پاساژ در حال گشتن هستم. آن پاساژ  چندین طبقه داشت. می خواستم به طبقه دیگر بروم بنابراین دنبال راه پله یا آسانسور بودم. در جستجویم به یک آسانسور مخفی رسیدم. تقریبا همه جای آن شبیه سرب بودکه کوبیده شده باشد. وقتی داخل شدم متوجه شدم که دگمه برای جابجایی بین طبقات ندارد. یک سری اعداد پراکنده در دیوارهای آن حک شده بود. دستم را به سمت یکی دراز کردم و ناگهان راه افتاد.

من می خواستم به طبقه دوم بروم اما به طبقه سوم رسیدم. همانجا از آن آسانسور عجیب پیاده شدم . روبرویم یکی از دوستان قدیمی ام را دیدم که ایستاده بود و گویی منتظر من بود. با هم راه افتادیم. دیگر حس نمی کردم در کشورم هستم. انگار به یک اقلیم دیگر پا گذاشتیم. زبان مردم را نمی فهمیدم و احساس غریبه بودن می کردم.

دنبال راه پله بودیم که یک طبقه پایین برویم. در مسیرمان به یک پله رسیدیم که به طرف  پایین می رفت اما به یک منزل می رسید که من آن را بدون سقف می دیدم. یک فرش بزرگ قرمز انداخته بودند و یک گوشه دو بچه به تلویزیون نگاه می کردند. آن دو کودک در یک دستگاهی که شبیه رادیو ضبط ربود و صفحه مانتیور کوچک و بی کیفیتی داشت، مشغول تماشا بودند. من میدیدم که روی دیوار یک تلویزیون صفحه تخت و بزرگ نصب شده است اما روشن نکرده بودند.

پدر خانواده آمد و به زبان فارسی حرف زد و من خوشحال شدم که یک همزبان را یافتیم. آنها غذایی پخته بودند که برای من ناآشنا بود. شبیه صدف بود و یا اینکه چیزی شبیه به آبگوشت که باید نان در آن می ریختیم.

من کاملا اتقاقی به چیزی مخفی و در پرده پی برده بودم. به من گفتند که تو راهی مخفی را پیدا کرده ای و این اصلا خوب نیست که به چیزی که قرار نبوده بدانی، واقف شده ای.

من احساس بدی نداشتم و نگران هم نبودم. دم در خانه از یک وانت مشغول خالی کردن بار بودند. من به کمک آنها رفتم و یک جعبه سبز رنگ مقوایی را از وانت برداشتم و خواستم از پله به بالا بیاورم. ناگهان یک نفر به سوی من دوید و آن جعبه را دزدید و فرار کرد. دیدمش که در فاصله دورتر از ما آن جعبه را باز کرد و هر چه داخلش بود به بیرون ریخت. یک چیزی را برداشت و به محلی نامشخص فرار کرد. من خیلی ضعیف بودم هر چه تلاش می کردم راه بروم یا به آن دزد نزدیک شوم جسمم یاری نمی کرد و قدرت کافی نداشتم.

در صحنه ای دیگر در یک جایی شبیه به خوابگاه یا بیمارستان روانی هستم . زیرا همه جا پر از تخت های دوطبقه است که عده ای روی آنها نشسته یا خوابیده اند و بعضی هم خالی بودند.

یکی از قدیمی ترین ساکنین آنجا زنی است که روسری اش را دور سرش بسته و با دندانهایی که یکی در میان هست و نیست به دور برش نگاه می کند. من میدانستم که ساکن جدید آن جا هستم اما او چند ده سال است که آنجاست.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *