کلاس پنجم که بودم در یک مدرسه مختلط درس می خواندم. دخترها و پسرها علاوه بر رقابت در درس، رقابت در گروه هم جنس خودشان را هم داشتند . معلم مان هم به این تقسیم بندی دامن می زد . نمرات دختر ها و پسرها را مقایسه می کرد و مثلا می گفت دخترها در این درس بیشترین نمره را گرفتند و پسرها در فلان درس دیگر. همه میخواستند که گروه شان نمرات بهتری داشته باشند.
رقابت ها ادامه داشت تا اینکه نوبت به زنگ انشا رسید. به نوبت یک دختر و یک پسر را صدا زد و انشاهایشان را گوش کرد. یکی از پسرها را صدا زد که انشا را بخواند. او با تعلل دفترش را برداشت و رفت. از معلم پرسید می شود من انشا نخوانم. معلم گفت نه باید هر آنچه را که نوشته ای بخوانی. او هم دفترش را باز کرد و با صدایی آرام شروع به خواندن انشایش کرد. جملات را بریده بریده بیان می کرد و بالاخره متن را به انتها رساند. معلم از انشای او راضی نبود. نمره خوبی هم نداد. ولی بالاخره امتیازات پسرها افت نکرد.
وقتی که در میز کنار میز ما نشست دفترش را بلند کرد و شیطنت آمیز به ما نشان داد. هیچی ننوشته بود و از روی صفحه خالی آن انشا را خوانده بود. چنین ریسکی برای یک بچه ده یازده ساله خیلی بزرگ بود. ولی او این خطر را پذیرفت و از سقوط نمره پسرها جلوگیری کرد. زیرا اگر می گفت که انشا ننوشته است نمره اش صفر بودو این میانگین نمره پسرها را خیلی پایین می اورد.
هنوز هم آن چهره و آن دفتر را به یاد دارم ولی نام فرد را فراموش کرده ام.
آخرین دیدگاهها