در خانه خودمان هستم. در دستشویی مشغول شستن دست هایم بودم. در دستشویی باز بود. مقابل در بر خلاف خانه مان یک اتاق وسیع را نگاه میکردم. همه جا روشن و سفید بود. صدایی می شنوم که من را خطاب میکند. نگاه می کنم. خاله مرحومم با کمی فاصله روبرویم ایستاده است. اصلا نمیفهمم اینجا چه می کند و چرا زنده است؟
بلوز و دامن مشکی بر تن دارد. برخلاف گذشته قامتش راست و از آن قوز ناحیه پشتی خبری نیست. پولک دوزی و سنگ های مشکی دوخته شده روی بلوزش می درخشند، و من با وضوح عجیبی ردیف های عمودی را که از سرشانه تا دامن او دوخته شده است را میبینم.
در حالت عادی چشم من چنین قدرت بینایی ندارد.
موهایش مشکی است و پشت سرش بسته است. گویی از جایی که کار داشته است آمده. طوری حرف میزد که انگار آمدن به خانه ما و دیدن من باعث شده است که از کارهای خودش باز بماند.
گفت که یکی در طبقه پایین دیگر نمی تواند از جایش بلند شود و قدرت پاهایش را از دست داده است. نمیدانم منظورش چیست؟ از خواب بیدار میشوم.
آخرین دیدگاهها