خواب نوشت سه شنبه بیست و نهم شهریور هزار و چهارصدویک

در خانه خودمان هستم. در دستشویی مشغول شستن دست هایم بودم. در دستشویی باز بود. مقابل در بر خلاف خانه مان یک اتاق وسیع را نگاه میکردم. همه جا روشن و سفید بود. صدایی می شنوم که من را خطاب میکند. نگاه می کنم. خاله مرحومم با کمی فاصله روبرویم ایستاده است. اصلا نمیفهمم اینجا چه می کند و چرا زنده است؟

بلوز و دامن مشکی بر تن دارد. برخلاف گذشته قامتش راست و از آن قوز ناحیه پشتی خبری نیست. پولک دوزی و سنگ های مشکی دوخته شده روی بلوزش می درخشند، و من با وضوح عجیبی ردیف های عمودی را که از سرشانه تا دامن او دوخته شده است را میبینم.

در حالت عادی چشم من چنین قدرت بینایی ندارد.

موهایش مشکی است و پشت سرش بسته است. گویی از جایی که کار داشته است آمده. طوری حرف میزد که انگار آمدن به خانه ما و دیدن من باعث شده است که از کارهای خودش باز بماند.

گفت که یکی در طبقه پایین دیگر نمی تواند از جایش بلند شود و قدرت پاهایش را از دست داده است. نمیدانم منظورش چیست؟ از خواب بیدار میشوم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *