در عالم خواب وارد یک دفتر پرستاری بیمارستان شدم. محیط آنجا نیمه تاریک و اکثر وسایل تیره بودند. روی دیوار یک تلویزیون بزرگ را به دیوار زده بودند.کسی روی یک تخت بیمار دراز کشیده بود . یک همکار قدیمی بود. دستش شکسته بود و با گچ بسته بودند. پایش هم شکسته بود اما آن را گچ نگرفته بودند و با یک میله فلزی ثابت کرده بودند. او تعریف کرد که میخواسته به شهر وان ترکیه برود و لباس بیاورد و بفروشد. در این مسیر تصادف کرده بود. حالا هم به بیمارستان آمده بود. احساس می کردم که او می دانست که من در آن تاریخ به آنجا خواهم رفت و آمده بود هم گچ دستش باز شود و هم دیداری تازه شود.
وقتی خواستم از اتاق بیرون بروم سرم به گوشه پایینی تلویزیون خورد و کمی درد گرفت. به ح خ گفتم که درک می کنم شکستگی خیلی سخت است اما به زودی خوب می شود.
به سالنی که شبیه یک بخش بود وارد شدم در حالی که یک پتوی بزرگ قهوه ای رنگ زیر بغل داشتم. یادم آمد که یک روز پیش به آن بخش رفته بودم و در یک کمد فلزی که رنگ درونش آبی و درهایش شیشه ای بودند و درست بغل آسانسور بود، برای من طبقه ای را مشخص کردند. گفته بودند که هر چه داری در آن طبقه قرار بده و قفل کن. وقتی که به کمد نگاه کردم دیدم که پر از وسایل دیگران است و جایی برای وسایل من باقی نمانده است. به پرستار بخش مراجعه کردم و از او خواستم که یک کمد به من بدهد. من نمی توانستم آن پتو را به مدت طولانی توی دستم نگه دارم. بزرگ و سنگین به نظر می رسید. می دانستم اگر جایی را پیدا نکنم باید مسیر آمده را برگردم و چند طبقه بالا بروم تا پتو را در خوابگاه بگذارم.ن گ پرستار حاضر در بخش بود. از او پرسیدم سر پرستار کجاست من کارش دارم. او گفت که امروز نیامده است و یک نفر دیگر کارهایش را به عهده دارد. برای راه انداختن کار من ن گ به اتاق کار پرستاران راهنمایی ام کرد و به یک کمد دیگر که داخلش و بالایش پر از وسایل کارکنان بود، اشاره کرد و گفت که همین جا بگذارید. پتو را به طرف سقف کمد پرتاب کردم اما لیز خورد و افتاد. دوباره تلاش کردم و این بار در همان جا ثابت ماند. بدون اینکه نگران باشم که آن را جایی گذاشته ام که ممکن است دیگران برش دارند از اتاق کار بیرون آمدم.
بعد به یک سالنی که باریک و دراز بود وارد شدم. یک طرف آن اتاق مستطیل شکل را مبل های سبز تیره چیده بودند و جلوی مبل ها فرش پهن شده بود. می خواستم نماز صبح بخوانم . مهر پیدا نمی کردم. غر می زدم و می گفتم آخر توی نماز خانه چرا باید به اندازه کافی مهر نباشد. با خودم گفتم اگر یک مهر پیدا کنم یک جایی می گذارم که هر بار خودم آن را بردارم و نمازم را بخوانم. توی یک کشوی کنار مبل ها تعدادی مهر یافتم. یکی که از همه بزرگتر بود برداشتم. آن را زیر تشک یکی از مبل ها هل دادم تا هر وقت لازم داشتم از آنجا بردارم.
آخرین دیدگاهها