امروز می خواهم قصه بازنشستگی یکی از کارکنان بیمارستان را برایتان تعریف کنم. نحوه بازنشستگی او با تمام افرادی که به دوران جدید زندگی شان بدرقه کردم، فرق داشت.
اوایل مسئول یکی از بخش ها بود. مسائلی پیش آمد که برکنار شد و به عنوان کادر همان بخش به کار ادامه داد. ما پیشنهاد کردیم که به بخش دیگری برود. اما نپذیرفت و گفت که نمی خواهد مثل یک مبتدی از اول شروع کند. از دست دادن مسئولیت برایش سخت بود و به روش خودش به خاطر آن عزاداری کرد.
بعدها او ساکت می آمد و می رفت و به کار خودش مشغول بود تا اینکه به موعد بازنشستگی نزدیک شد. شاید چند ماه مانده به پایان خدمت خیلی بدقلق و تحریک پذیر شد. روحیه شکننده و ضعیفی پیدا کرد. در واقع همه چیز باعث ناراحتی و اذیت او می شد. این انتقال قهری از دوره اشتغال به مرحله بعدی یعنی بازنشستگی را برنمی تافت.
هر چه به موعد بازنشستگی نزدیکتر شد با چالش های ذهنی بیشتری درگیر می شد. او به یاد حوادثی می افتاد که در سالهای قبل رخ داده بودند. در واقع دردهای قدیمی را مرور کرده و به آن نیشتر می زد.
معلوم نبود چرا بازنشستگی را به جای رهاشدگی رسماً طرد شدگی معنا کرده بود. معلوم نبود کدام جنبه بیشتر اذیتش می کرد. آیا با مشکل مالی روبرو بود یا هویت خودش را گم کرده بود.
متاسفانه ما دانش و حوصله درک موقعیت او را نداشتیم و کمکی از دستمان بر نمی آمد مگر اینکه او را به مدد استدلالهایی به آینده امیدوار کنیم.
اوضاع همینطور ادامه یافت تا اینکه با یک جعبه شیرینی برای خداحافظی به دفتر پرستاری آمد. گفت دلشکسته و رنجور است.
آخرین دیدگاهها