یک ماجرا

من بارها مورد سرزنش قرار گرفته بودم که چرا پشت سر روسا اظهار نظر کرده ام. بنابراین از خیلی وقت پیش به خودم قول داده بودم که در مورد روسا به خصوص در غیابشان اظهار نظر نکنم. این قول را با جدیت دنبال میکردم .

با این وجود یک بار رئیس مان احضارم کرد و گفت که شنیده است که من پشت سرش فلان حرف را گفتم. من تکذیب کردم زیرا واقعا آن حرف را نگفته بودم. اما رئیس ما باور نمی کرد. هر چه می گفتم جواب می داد، اگر نگفته بودید این حرف ها را به گوش من نمی رساندند.

من از ایشان خواستم که فرد را معرفی کرده و ما را رودررو کند. می خواستم او باور کند که من حاضرم توی چشم های خبر چین نگاه کنم و بگویم که چنین حرفی زده نشده است. رئیس مقاومت کرد. حتی حاضر نشد اسم طرف را به زبان بیاورد.

آخرش در اوج عصبانیت و خستگی گفتم شما حرف کسی را که حاضر نیست با من رودررو شود را باور می کنید؟

بله او باور کرده بود.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *