آموختم که جنگ بدون دشمن برد و باخت ندارد.
وقتی مدیر خدمات پرستاری بیمارستان بودم، سرپرستاری داشتیم که گهگاه با ایجاد مشکل و برهم زدن آرامش، دفتر پرستاری را درگیر چالش های متعدد و گاهی بیهوده می کرد. سپس در نقش آرتیست فیلم و یک سوپرمن ظاهر می شد و با راه حل هایی که در آستینش داشت، اوضاع را به وضعیت آرامش اولیه برمی گرداند. او با طرح یک مشکل مثلا نبودن یک وسیله ضروری برای بیماران یک بحران جدی درست می کرد. یک بار که به شدت جر و بحثمان شده بود چیزی با این مضمون گفت که اگر این کار را نکنم و دیگران را به تلاطم و عجله نیاندازم آنها وسایل ما را به موقع تامین نخواهند کرد. این طرز فکر او بود که موجب می شد بحران بیافریند. بستگان بیمار را روانه دفتر پرستاری میکرد و می گفت که هر وقت دفتر پرستاری اجازه بده مراقبت و درمان بیمار مقدور خواهد بود. یک جوری نقش بازی می کرد که من بازنده بودم. زیرا توجیهی برای بی منطقی های وی نداشتم. او همواره پیروز میدان ماند.
ما همواره در جنگ بودیم. اما به تدریج هر دو طرف قوی تر و قوی تر عمل می کردیم. به نظرم اغلب اوقات من بازنده بودم.
آخرین دیدگاهها