خواب نوشت پنج شنبه سی و یکم فروردین هزارو چهارصدودو

گوش موبایل را روشن در دستم دارم و به طرف ائل  گلی پیاده روی می کنم. گوشی من این قابلیت را داشت که اگر کسی از آشنایان من صفحه اینستاگرام داشته باشد وقتی که از کنارش رد بشوم صفحه او را به من نمایش دهد. وقتی که درصفحه گوشی ام چهره دو نفر از همکلاسی های دوران دبیرستانم را دیدم تعجب کردم زیرا آنها در ارومیه زندگی می کنند و الان در تبریز در همان خیابانی که من مشغول پیاده روی بودم می دیدمشان.

کمی جلوتر رفتم و بعد ایستادم و برعکس مسیرم را طی کرد. به آن دو یا سه نفر که رسیدم سلام دادم. دو نفرشان من را شناختند که در دوران دبیرستان دریک کلاس درس خوانده بودیم. نفر سوم من را نشناخت. گفت اصلا یادم نمی آید که همکلاسی شما شده باشم. موهایش در نور آفتاب عصر می درخشید و چهره زیبایش درست مثل زمانی بود که نوجوان بودیم.

همه ما وارد یک باشگاه ورزشی شدیم. همین که وارد شدم یادم آمد که همین مکان مدتی قبل یک کافی شاپ یا فروشگاه لباس بود . الان تبدیل به باشگاه ورزشی شده است. می توانستم به پله های مارپیچ چوبی و شیب تند آن نگاه کنم و به خاطر بیاورم که برای دیدن و خریدن لباس یا نشستن در کافی شاپ چند بار از آن پله ها بالا رفته بودم. نفسم کم آمده بود و از این بالارفتن احساس خستگی می کردم.

وقتی که می خواسیتم خارج بشویم فروشنده دستش را به پشت من زد و گفت بازهم تشریف بیاورید. خیلی بدم آمد و حس بسیار بدی راداشتم.

در صحنه ای دیگر هوا بارانی و کمی سرد است. ما چند نفر هستیم که از یک کوچه باریک و نمناک می گذریم. به هزار تویی فروشگاه مانند می رسیم که در آن خواهرم گم شد.  او گم شده بود اما من میدیدم که روی یک سراشیبی شبیه یک پارک ایستاده است و به اطراف نگاه می کند و دنبال یک چهره آشناست. در عمل هر چه تلاش کردیم پیدا نشد بعد از مدتی او ما را پیدا کرد. گلایه کرد که هر چه به من زنگ زده است گوشی را جواب نداده ام. به گوشی ام نگاه کردم ببینم راست می گوید یا نه . یک گوشی زوار در رفته و کهنه نوکیا در دست داشتم. انگار ده بار زنگ زده بود و من نشنیده بودم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *