اومیکرون قابلیت های عجیبی دارد. می تواند همه برنامه ها و عادات روزانه حتی ثابت ترین عملکرد شبانه روز را تحت تاثیر قرار بدهد.
چنان زمین گیر می کند که مسواک زدن ، نماز خواندن و استحمام به جمع کارهای جانبی و اختیاری می پیوندد.
آدم دلش می خواهد هیچ کاری نکند فقط دراز بکشد و بگوید،خدایا اگر مردن آسان است همین الان اجرایی اش کن.
آخرین روزی که سالم بودم داشتم خانه تکانی می کردم برای همین خانه مان الان در هم بر هم است و توان مرتب سازی هم ندارم.
مایع شیشه شوی روی میز مهمان به همراه چند دستمال نمگیر هر روز منتظر من است .
اتاق مان دلش نظم می خواهد ولی افسوس من توان ایستادن به مدت طولانی را ندارم .
فقط میتوانم چند قدم بروم و بعد باید بنشینم. انگار علاوه بر توان نفس هم ندارم.
وقتی که قرار باشد مسیر معمولی عبور هوا ، یعنی بینی از احتقان گرفته باشد دیگر تکلیف گلو و خنجره معلوم است. تبدیل به بیابانی خشک و سوزان می شود که صدایی نامانوس از آن بیرون می آید. راستش خودم صدای خودم را نمی شناسم. انگار کس دیگری حرف می زند.
اومیکرون آدم را از زندگی عادی بیرون می کشد به جاده بیراهه سنگلاخ می برد. همه روزهای آن بی راهه در منگی و کرختی می گذرد. تب ، لرز، درد های مختلف که در سر تجلی پیدا می کند. چه سردردهای متنوعی می توانست وجود داشته باشد. گاهی در پیشانی گاهی در پس سر، گاهی گز گز و گاهی کوبنده، تازه کسی هم قادر به درک آن نیست مگر خود مبتلا
تازه در این گیر و دار آدم یاد انتظاراتش از اطرافیان می افتد
از خودش می پرسد چه عجب آنهایی که می دانند من مریض هستم، سراغی نمی گیرند! همه آنهایی که داعیه فهم و شعور دارند یا اینکه خود را با شعور تلقی می کنند یا مثلا صمیمی حساب می شوند. بعد فکر ها زنجیر وار دست همدیگر را می گیرند و یکی یکی رژه می روند. فکرها به این نتیجه می رسند که رابطه ها مریض هستند نه جسم آدم ها. رابطه بین انسان ها مثل یک نوزاد بد قلق و محتاج رسیدگی و مراقبت است. هر گاه یکی از طرفین رابطه بخواهد سر طرف مقابل کلاه بگذارد و از او سواری بگیرد بلافاصله آن نوزاد می میرد.این نوزاد باید بطور مساوی توجه بگیرد. با کوتاهی یکی از طرفین او می میرد زیرا قانون مثل قانون زمینی نیست که یکی جور دیگری را بکشد. نوزاد رابطه خیلی زود تبدیل به لاشه می شود رابطه اینطوری می میرد. چیزی در بین مردم می بینیم نقش و خیالی از رابطه عاطفی است.اصل آن نیست. بیشتر روابط خویشاوندی چنین سرنوشتی دارند. یک جایی رابطه بریده شده و نوزاد مرده ولی ظواهر و مترسک آن باقی است. شبیه موسی که بر چوب دستی اش تکیه داده و فرمانروایی می کند. در حالیکه او مرده فقط نقش و خیالی در چشم ها وجود دارد.
چطور بی نفس شدی دوست شفیق من؟؟
چطور از همه تعلقات زیبا دست شستی
همه اش در فکرت هستم.
گویی در ذهن من زندگی می کنی.
دوست وفادار نرفتی همین جایی حیف نمی فهمم چه میگویی.
کاش یک بار دیگر صدای تو را می شنیدم.
آخرین دیدگاهها