یک پروژه داشتم . یک چیزی را برای ارائه آماده می کردم.
به دفتر استادم رفتم. او به شدت مشغول کار بود. برای این که احساس راحتی نکند و خوابش نبرد، یک مقوای سخت و سفت را زیرش گذاشته بود تا صندلی نرم او را در خود فرو نبرد. در همین حین تلفن زنگ خورد استاد دیگری پشت خط بود.
از این استاد کمک خواست. جواب داد فلان کس اینجاست، نمیتواند به او کمک کند و باید خودش کارش را انجام بدهد.
من گفتم با اینکه فردا ارائه دارم ولی او به کار خودش برسد، من هم به آن استاد که زنگ زده است، کمک می کنم. تا کار ، همه ما درست پیش برود.
در اسلایدهایی که من تهیه کرده بودم تصاویری از چشم ها و دانه های خرما می دیدم.
آخرین دیدگاهها