خواب نوشت سه شنبه اول شهریور هزاروچهارصدویک

در خانه قدیمی مان هستیم. انگار که مهمان داریم. به همه جا رسیده ام و نظافت کامل است. یک چوب رختی رگال را جلوی پنجره رو به کوچه قرار داده ام. در فاصله چوب رختی تا پنجره وسایل اضافی را جمع کردم یک مشت وسایلی هستند که تا مهمان ها حضور دارند جلوی چشم نباید باشند.

پرده های کرمی رنگ و کلفت را روی رگال میکشم. هر کسی می‌آید و می‌رود و در انتظار آمدن مهمان ها که هستیم، آن پرده را از روی رگال بر می دارد یا می‌افتد و وسایل پشت آن نمایان می شود.

یکی لباس اضافی را روی آن میاندازد. یک کت خوشرنگ و روشن که حالت بارانی دارد. یک نفر دیگر یک پالتوی مشکی بسیار نرم و سبک را رویش میاندازد. همه را برمیدارم و به چوب رختی آویزان می کنم و باز هم پرده را روی رگال ثابت می کنم. . توی دلم میگویم اگر از کودکی نظم را بیشتر به اطرافیانم یاد داده بودم، الان منظم تر بودند.

در یک کوچه یک محله عجیب و غریب قرار دارم که اصلاً تا به حال آنجا نبوده ام. یک در کوچک و قهوه ای رنگ خانه را به کوچه وصل میکند.

جلوی در مادرم یک وسیله شبیه بنرهای تبلیغاتی را طوری جابجا میکند که از در همسایه که درست در مجاورت در ماست کسی نتواند ورود مهمان های ما را ببیند.

آن وسیله بنر مانند و جداکننده که می خواهیم شبیه پاراوان عمل کند، درست نمی ایستد و تعادل کافی ندارد. با هر بادی می‌افتد و دوباره به شکل ایستاده قرارش می دهیم.

از جلوی همان درب به اطراف نگاه می کنم یک کامیون بزرگ پر از اشغال در چند قدمی ماست. حالا که مهمان داریم آشغال‌ها را خالی نکرده‌اند و منظره ای بسیار ناجوری را به وجود آورده است.

در راهروی منتهی به در ورودی خانه باز هم یک مشت وسایل اضافی را میبینم و شروع می کنم به انتقال دادن آن به بیرون خانه. مقوا های بزرگ که جعبه وسایل منزل هستند. آنها را به بیرون خانه می کشانم و در نزدیک کامیون دور می اندازم.

 

به خانه برمیگردم روی میز ناهارخوری قدیمی مان یک ساندویچ بزرگ میبینم به پسرم می گویم آن را بردار و بخور یا با خودت ببر. اینجا مهمان داریم. برمیدارد و میرود

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *