خواب نوشت جمعه چهارم شهریور هزارو چهارصدویک

در عالم خواب به من خبر دادند که پدرم زمین خورده است و گوشه پیشانی او شکاف برداشته است. در طبقه دوم ساختمان قدیمی در یک جایی شبیه بیمارستان یا مرکزی نظیر نقاهتگاه روی یک تخت قرار داده شده بود. یک دستمال سفید که کلفت و کمی آلوده به نظر می رسید، دور سرش بسته بودند کمی هم شل بود و شکاف کنار ابرویش و خونی که اطرافش جمع شده بود به چشم می خورد.

هرچه به او نگاه میکردم بیشتر مطمئن شدم که پسرم است که مجروح شده است. شباهت زیادی به همدیگر داشتند. گاهی پدرم بود و گاهی پسرم.

با خودم فکر می‌کردم آنها باید هم شبیه هم باشند.

به یک طبقه دیگر رفتم همکاران سابق من همگی در یک اتاق بودند. درست مثل گذشته. آن خانوم جنوبی چند دست لباس و پیراهن های رنگارنگ که به چوب رختی های آویزان بودند، را روی سکو گذاشت. می‌دانستم که آنها را اطو کرده است. به یک جایی پنهان شبیه پشت شومینه رفت و لباسش را عوض کرد و پیراهنی آجری رنگ بر تن لاغر و قد بلند خود پوشاند.

اصلاً فکر نمیکردم که نباید در محیط کار چنین پوششی می‌داشت و لباس های مهمانی و پوشیدن آنها در محل کار درست نیست. در همان اتاق یک نفر روی زمین نزدیک به پنجره ای که رو به خیابان باز می شد، چند گلدان روی زمین چیده بود. چند گیاه تازه و کم جان را در داخل گلدان های راه راه مستطیلی شکل کرمی رنگ نشا کرده بود. گوشه عکس یک نفر را در یکی از گلدان ها توی خاک فرو کرده بود. صاحب گلدان ها گفت که از نظر ایشان و به عکس اشاره کرد، زندگی چهار رکن دارد: خواندن نوشتن ورزش و قهوه.

من گوش کردم ولی جوابی ندادم. انگار من ارکان زندگی را خودم می دانستم و به گفتن او نیازی نبود. یک لحظه بعد همان گلدان ها شکسته و خاک هایشان همه جا پخش شده بود و کلی ویرانی به جا مانده بود.

در صحنه دیگر در یک محوطه باز و نسبتاً بزرگ شبیه پارکینگ که بین ساختمان ها محصور باشد، ماشین را پارک کردم. پشت ماشین یک چمدان بنفش رنگ بزرگ گذاشته بودم. پر از لباس بود وقتی که برداشتمش از شدت پر بودن و شل بودن چمدان از وسط خم شد. آن را به گوشه‌ای گذاشتم و موبایل را توی جیبم کنترل کردم. راه افتادم در حالی که چمدان را همانجا رها کردم. باز به ملاقات پدر می رفتم. نگهبان ها اجازه وارد شدن ندادند و نه التماس اثر داشت و نه توضیح دادن.

میگفتند فقط کادر درمان می توانند وارد یا خارج شود. من هر چه به خودم فشار می آوردم که بگویم کادر درمان هستم فایده ای نداشت. من صدایم را از دست داده بودم. فریادهای من به اندازه نجوا و درگوشی حرف زدن هم بلند نبود. کسی صدایم را نمی‌شنید سعی کردم یک کارت سبز را پیدا کنم و به آن نگهبان نشان بدهم. کیفم را باز کردم آن چمدان بنفش را گشتم. کارت سبز بزرگی را پیدا کردم. همین که سرم را برمیگرداندم آن کارت گم میشد. دوباره دنبالش میگشتم گویی زود غیب می شد. و من فقط دنبال پیدا کردن آن وقت تلف میکردم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *