در خواب دیدم موبایلم را از جیبم در آوردم روشن بود و معلوم بود که ناخواسته به کسی زنگ زده بودم. صفحه روشنش من را نگران کرد که مزاحم کی شدم. ولی همانگونه که به صفحه نگاه می کردم متوجه کامیون بزرگی کنار خیابان خلوت شدم. از سمت پشت کامیون به طرف جلوی آن راه افتادم. یکی از بالش های خانه ما روی زمین جلوی کامیون بود. حس کردم کسی سرش را روی آن گذاشته و از زیر موتور ماشین را تعمیر کرده است. یک پسر داشت آن بالش را برمی داشت. از پسر خودم پرسیدم آیا بالش مال ماست؟ گفت بله. آن مرد بالش را کنار گذاشت و خودش روی زمین دراز کشید وزیر کامیون مشغول تعمیرات شد. آن مرد با خودش حرف می زد ولی من حرف هایش را نمی فهمیدم.
یک بشقاب پر از کیک تولد پیش دستم بود و داشتم روی یک سکوی بلند در همان نزدیکی آن کیک را مزه مزه میکردم. از پسرم پرسیدم به آن آقای تعمیرکار کیک دادید؟ گفت نه.
من بشقاب کیک را به او دادم. بشقاب را گرفت و به کناری گذاشت و به آن لب نزد.
در صحنه دیگر میخواستم مخارجم را در یک دفترچه ثبت کنم. قدرت نوشتن را از دست داده بودم. قلم توی دستم بود. در ذهنم مقابل یک قیمت میخواستم بنویسم خرید از مرکز تره بار. کلمه تره بار نوشته نمیشد. هرچه سعی میکردم دست چیز دیگری می نوشت که مفهوم نبود و خطوطی بی معنا از آب در می آمد.
آخرین دیدگاهها