من دو بار به عنوان مدیر خارج از سازمان انتخاب شدم. هر دو بار اشتباهی فاحش از سوی خودم بود. بار اول خام بودم و اصلاً نمی توانستم درکی درست از پذیرش مسئولیتی سنگین داشته باشم. فقط در سرم برنامه های ارتقا برای حرفه پرستاری داشتم که اگر مدیر نمی شدم، نمی توانستم آنها را اجرایی کنم.
در جایگاه سر پرستار و سوپروایزر آموزشی این برنامه ها ابتر مانده بودند.
بنابراین سودای اهدافی بزرگ، من را به سوی انتخابی نادرست برد.
بار دوم مستاصل بودم از یک موقعیت شغلی کنار گذاشته شده بودم . در یک محل دیگر مامور به خدمت بودم که عذرم را خواسته بودند و مجبور بودم که یک شغل داشته باشم.
در هر دو بار یک تجربه تقریبا مشابه را از سر گذراندم.
من توسط افرادی با تجربه و دانا احاطه شده بودم که خیال همکاری نداشتند . زیرا احتمالا من حق آنها را گرفته بودم . جای من حق مسلم آنان بود. بیشتر وقت ها آنها رفتارهای کینه توزانه داشتند و در کلامشان هم این را به من می فهماندند که در بین خودشان افرادی شایسته و لایق داشتند که به عنوان مدیر انتخاب شوند .
رمز و راز محیط کارشان را میدانستند . اما بی تفاوت و غیر مسئولانه عمل می کردند . قصدشان محافظت از خودشان بود. به فکر ارتقا خودشان به روش های غیر رسمی بودند . من کمک درستی دریافت نمی کردم.
آدم هایی بودند که من را می ترساندند. من هم می ترسیدم. زیرا با موقعیتی ناشناخته روبرو بودم.
احساس می کردم با مشتی دانا و توانا اما بد خواه و کینه توز روبرو هستم که حسن نیت من را باور نمی کردند .
شاید من را دشمن و غارتگر میدیدند و باورشان نمی شد که من خیرخواه آنها باشم.
این یعنی بهترین و با تجربه ترین نیروهای سازمان علیه من بودند و باید این محیط ذهنی را مدیریت می کردم.
هر دو طرف قضیه بی تقصیر بودند. هم آنهایی که مدیر بیرون از سازمان به آنها تحمیل شده بود و هم من که از همه جا بی خبر در اثر یک موقعیت شغلی اجباری به آنجا رفته بودم. مقصر اصلی کسانی بودند که من را انتخاب کرده بودند و گمان می کردند که کار درستی انجام داده اند . بر سر من هم منت داشتند که جای خوبی برایم دست و پا کرده اند . غافل از اینکه من را به دهان شیر انداخته بودند .
من به اصطلاح دست نشانده ای بودم که تحمیل شده بودم و این احساس بسیار بدی بود.
در اکثر روزهای کار من یک شکست خورده بودم که قادر به نوآوری و پیشرفت نمی شدم، زیرا حمایت و همکاری کافی با من نبود. فرمول های قبلی ام جواب نمی دادند. جبهه مخالف من که تواناترین نیروهای سازمان بودند به شکلی نامحسوس و غیر قابل فهم همکاری کافی را نداشتند .احساس ما نه همکار بودن بلکه رقیب بودن تعبیر می شد . یکی من بودم که در صحنه رسمی و اداری مدیر بودم . سمت دیگرکسانی بودند که بسیار قدرتمند و در گروه های غیر رسمی قرار داشتند.
بی اغراق من از درون آنها را تحسین می کردم زیرا مقاوم و متحد بودند . پایداری شان در مقابل مدیری که از بیرون تحمیل شده بود ستودنی بود. یکی از بهترین نمونه های استقامت در برابر مدیریتی بودند که دوست نداشتند .
جمع آنها تا زمان اتمام کار من در آن محل جنگید و کم نیاورد. عاقبت یکی از جمع خودشان به جانشینی من انتخاب شد . زمینه آن را خود من فراهم کردم تا اینکه هیچ کس دیگری به این درد مبتلا نشود.
آخرین دیدگاهها