در خواب دیدم که یک پیکان سفید را می رانم. جلوی باغلارباغی مثل الان نیست گویی سالهای سال قبل است زمانی که یک جاده خاکی جلوی آن بود و از این برزگراه های چند بانده خبری نبود. یک ماشین که آن را نمی دیدم اما حس می کردم من را تعقیب می کرد. در آینه نگاه می کردم و هاله ای سیاه و خاکستری را با فاصله نزدیکی پشت سر ماشین حس می کردم. به سمت چپ پیچیدم و عرض جاده را گذشتم و وارد یک باغ شدم. باغ پر از گیاه و درخت بود . فصل پاییز و کمی بعد از باران باریدن بود که وارد باغ شدم. باید نزدیک غروب می بود زیرا هوا خیلی روشن نبود. من چرخ های ماشین را می دیدم که به آرامی روی چمن های خیس می چرخیدند و به جلو می رفتند . ماشین که تعقیبم می کرد وارد باغ نشد. من تنها با پیکانی که می راندم توی باغ بودم. کمی در صندلی ماشین لم دادم. متوجه شدم که سقف ماشین مانع دید من نیست . من می توانستم همه درخت های بالای سرم را ببینم . درخت گردوی بزرگی بالای سرم بود و در آسمان آبی رنگ زمینه با آن برگ های خشک و پاییزی اش بسیار زیبا بود. من طبیعتی زیبا و دست نخورده را تماشا می کردم. بدون اینکه سرم را تکان بدهم همه مناظر اطراف را دیدم. کمی از تنهایی خودم در آن محیط می ترسیدم اما بازهم آنجا ماندم.
به اشتراک بگذارید
آخرین دیدگاهها