امروز اتفاق خوبی افتاد . بدون اینکه فکرش را بکنی یکی از سوالات همیشگی ذهن تو پاسخی یافت. خیلی خوشحال شدی که توانستی جوابی برای سوالی بیابی. یک دوست به تو کمک کرد تا به جواب دست یابی. چند جمله گفت که کل سرنخ های جواب مورد نیاز تو در آن مستتر بود.
یکی از جواب هایی را که به عنوان پاسخ های احتمالی در ذهنت بالا و پایین میکردی، درست بود. بنابراین تو متعجب نشدی فقط توانستی بفهمی که کدامیک از گزینه ها درست بود. خوب شد که سوالی در ذهن تو پاسخ یافت و به کناری رانده شد .
تو بعضی از رفتارهای یک همکار را نمی توانستی درک کنی. برایت سوال بود که او چرا چنین رفتارهایی را نشان میداد. چرا از بعضی ها جانبداری های غیر منطقی میکند و چرا بعضی ها را مورد حمایت قطعی خودش قرار نمی دهد. به این نتیجه رسیدی که او بر اساس احساسش نسبت به دیگران تصمیم می گیرد. او کسی است که قوانین و مقررات در اندیشه و تفکر او کمترین اهمیت را دارد .
اگر احساسش نسبت به کسی خوب باشد، از او حمایت می شود. برعکس اگر کسی به اصطلاح مورد قبولش نباشد حمایت جدی دریافت نخواهد کرد.
در عالم انسانی، این وضعیتی تقریبا طبیعی است. اما معمولا دیده ای که مردم نقاب هایی دارند که آدم باورش میشود که درست است. در این مورد خاص نقاب آن فرد چندان کارایی نداشت. اکثر افراد می فهمیدند که از چشم افتاده اند یا نه.
افرادی که درکنار او بودند تشخیص می دادند که چه جایگاهی در اندیشه مسئول شان دارند. بنابراین دیگر خیلی تلاش نمی کردند که جایگاه خودشان را تغییر بدهند زیرا فایده ای نداشت.
شاید باور کردنش سخت باشد اما بسیاری از کارکنان سالهای سال با چنین چالش های عجیبی به کار کردن ادامه دادند . حال که نگاه می کنی می بینی که مردم حق دارند که محل کارشان را ترک کنند . بعضی ها واقعا نمی توانند در کنار چنین افرادی دوام بیاورند.
آخرین دیدگاهها