یکی از رئیس های من

مثل همه آدم ها، ضعف ها و صفات منفی خودم را داشتم. من خودم را کامل نمی شناختم. از توانایی ها و نا کارآمدی هایم تصویر درستی نداشتم. می دانستم که آدم مبارزی نیستم و فاقد قدرت متقاعد کنندگی بودم.

بنابراین حسی که نسبت به رئیس بالای سرم داشتم از این ساختار روحی و روانی متاثر بود. می خواهم برایتان بگویم من او را چطور میدیدم و چه برداشتی از صفات و رفتار او داشتم. شاید این مطلب بتواند به کسانی که در چنین محیط هایی کار می کنند، کمک کند که شناخت روشن تری به مشکل داشته باشند .

معتقدم هر گاه ما بتوانیم مشکل خودمان را واضح و شفاف ببینیم و آن را تبیین کنیم می توانیم راه حلی برایش بیابیم.

احساس من این است که در بسیاری از موقعیت ها من نتوانستم مشکل را حل کنم زیرا نتوانسته بودم به خوبی آن را برای خودم شفاف کنم و در هاله ای از ابهام مانده بود.

من فکر می کنم که او رئیس بد قلقی بود و کار با او برایم سخت و طاقت فرسا بود. دلایل منفی بودن حسم به او را برایتان می گویم.

رئیس ما به نظر من فردی ناشکیبا بود زیرا حوصله نداشت به حرف ها و نقطه نظرات طرف مقابل گوش کند. خیلی زود قبل از اینکه حرف مخاطب تمام شود ، بقیه صحبت ها را در ذهن خودش پیش بینی میکرد و دستور نهایی را صادر می کرد . او نمی توانست برای شنیدن سخنی تا آخر صبر کند. اسمش را مدیریت زمان گذاشته بود. می گفت که می خواهد وقت داشته باشد تا به بقیه کارها برسد . بارها و بارها به او میگفتم که آخر صحبت من با پیش بینی شما متفاوت بود. او دوباره خودش را جمع و جور می کرد و گوش می داد تا اینکه انتهای حرف های من را درک کند. البته بازهم نقطه نظرات خودش را بیان می کرد و اهمیتی نداشت من چه گفته ام.

از لحن تندی برخوردار بود. حالت تهاجمی و زورگویانه در کلامش قابل درک بود. به جای اینکه صراحت مودبانه داشته باشد از لحن تند ، صدای بلند و چهره بی احساس برای به کرسی نشاندن حرف هایش استفاده می کرد.

او رفتارهای نابرابری با کارکنان زیر دستش داشت. هر واحد و هر مسئولی به راحتی می توانست جایگاه خود را در ذهن او بفهمد. مثلا واحد پژوهش از اهمیت زیادی برخوردار بود به طوریکه به یکی از دانشجویان نخبه یک اتاق مستقل برای تحقیق داده بودند. اختیارات معادل مسئولین به او داده شده بود که می توانست درخواست خرید کند و یا به دستور او، اطلاعات مورد نظرش در اختیارش قرار می گرفت.

واحد حسابداری از واحدهای مورد علاقه اش بود . نیرویهایشان را افزایش داد و در جلسات اضافه کاری عنایت ویژه ای برایشان قائل شد. در حمایت از آنها پیشقدم بود .

از واحد های بسیج و پایگاه طرفداری بهتری می کرد . برایشان به صورت دوره ای و بیشتر از سایر کارکنان تشویق های کتبی با درج در پرونده صادر می کرد.

واحد پرستاری مورد نظر او نبود . او ما را متهم می کرد که انگیزه کافی نداریم و اهمال کاری های ما را پررنگ تر از واقعیت می دانست. ویژگی ها مثبت کادر پرستاری را نمی دید و بیشتر اشکالات و نقطه ضعف های ما برایش مشهود بود. از اینکه پرستارها در امورات آموزشی فعال نیستند و از اینکه کنفرانس علمی و یا نشست های تخصصی ندارند گلایه داشت.

اگر می خواستم که کارکنان را تشویق و تایید کند یا برای روز پرستار به مقام آنها ارج بگذارد، می گفت خودتان یک جور از آنها تقدیر کنید و من را قاطی این برنامه های تشریفاتی نکنید. پرستار ها انتظار داشتند که مورد توجه باشند اما او این را دریغ می کرد و آنها را وامانده رها کرده بود.

به شکایات و درخواست های واحد پرستاری توجه چندانی نداشت مگر این که کارد به استخوان می رسید و مجبور می شد جلسه ای برایشان برگزار کند .

به نظر می رسید انتظارات نا مقعول، غیر عادی و غیر قابل فهم از پرستاری داشت. توقعاتی مبهم که من و سایر کارکنان پرستاری زیاد متوجه اش نمی شدیم.

کارکنان واحد پرستاری احساس می کردند که مورد توجه او نبوده و در اولویت های ذهنی او قرار ندارند . برای همین یک حالت گوشه گیری و خارج شدن از میدان توجه او را تجربه می کردند .

از اعضای کارگزینی هم رضایت نداشت و هر جا که پیش می آمد از آنها هم بدگویی هایی می کرد . به واحد خدمات که نبض پاکیزگی و نظافت در دست شان بود اهمیتی نمی داد و رهایشان کرده بود.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *