امروز صبح طبق برنامه ای که من تنظیم کرده بودم به کافه گلیم رفتیم. داشتم دنبال کافه میگشتم ومیخواستم که به سایر دوستان هم آدرس معرفی کنم که دیدم قبل از ما رسیده بودند و اصلا هم کسی دچار مشکل نشده بود. ورودی کافه یک در کوچک بود از آن درهایی که در خانه های خیلی قدیمی هستند و انگار کسی ماشین نداشت که به فکر در بزرگتری باشد. ورودی حیاط با فضای سبز نوستالژیک و حوض و فواره و گل های شمعدانی آدم را به وجد می آورد. درخت انجیر پیری در یک طرف حیاط بود که احتمالا کودکی های خیلی ها را دیده بود.
پذیرایی در طبقه دوم تدارک دیده شده بود. از متصدی خواستیم که برای ما هفت نفر میزی تدارک ببیند او هم دو تا میز را کنارهم هل داد و صندلی ها را چید و همه ما دورش نشستیم. چند تا عکس انداختیم و خواستیم که آن روز برایمان به یاد ماندنی و جاودان شود.
صبحانه سفارش دادیم و کنار هم در حال گفتگو و تبادل افکار آن را صرف کردیم . ما از ساعت نه و نیم تا دوازده ونیم آنجا بودیم ولی من حس نکردم که زمان چطوری گذشت . تقریبا به هیچ چیزی فکر نکردم فقط مشغول گوش دادن و صحبت کردن بودم. انگار که زمان از دستم در رفته بود. وقتی که موعد رفتن شد نمی دانستم که چگونه زمان سپری شد. یک جوری در فضای زمانی گم شده بودم.
دوستان از خاطرات و از خانواده هایشان و از خیلی چیزهای دیگری حرف زدند. همان حرف هایی که اغلب فقط یک دوست میتواند گوش بدهد و بفهمد. درست است که خانواده هم در جای خودش ارزشمند است اما دوستانه حرف زدن و نگران نبودن از درز حرف ها به کل خانواده یک حالت غیر قابل تعریف است. همه آزادنه بدون اینکه نگران قضاوت های دیگران باشند با هم حرف زدند.
معمولا درجمع های خانوادگی آدم خیلی مواظب است که حرفی نزند که به کسی بر بخورد یا اینکه دهان به دهان بچرخد و تغییر کند. بعد هم مورد سوال قرار بگیرد که چرا چنین حرفی زده است. ازاین قبیل اتفاقات را خیلی پشت سر گذاشتم. همواره هم از اینکه حرف های من بد فهمیده شده است، رنجیده خاطر شده ام. بعد ها یاد گرفتم که اصلا حرف نزنم. سکوت کنم تا دستاویزی به دست کسی ندهم که بتواند تغییرش دهد و طبق خواسته خودش از آن سو استفاده بکند.
آخرین دیدگاهها