در خواب دیدم که روز دوشنبه است و ما به استخر رفته ایم. کسانی که آمده بودند لباس هایشان را عوض نکرده بودند. چند نفر دور هم ایستاده بودند و در حال صحبت کردن بودند. کسی به استخر نزدیک نمی شد. منتظر بودند تا اینکه تکلیف روشن شود. گویی معلوم نبود که مربی آمده است یا نه. من به دوستان گفتم که مربی گفته بود شاید دوشنبه نیاید، نباید منتظرش بمانیم.
من دنبال حوله و دمپایی های خودم بودم و گم شان کرده بودم. همه جا را به امید پیدا کردن آنها می گشتم.
به جایی رسیدم که سفره پهن کرده بودند . خوراکی هایی توی سفره بود که بیشتر از همه سالاد اولویه چشم من را گرفت و دلم میخواست که بخورمش،، اما توی بشقابی که داشتم ماست بود و کمی نیمرو کنارش گذاشتم تا بخورم.
در آن محیط که برای اولین بار بود حضور داشتم یک استخر بزرگ را میدیدم که پر از آب بود اما کسی به آن نزدیک نمی شد. کمی آن طرف تر یک استخر کوچک بود که نسبت به اولی در سطح بالاتری قرار داشت. من در کناره استخر بالایی ایستاده بود. ناگهان یک دختر حدود ده ساله شیرجه زد و رفت ته آب. من منتظر بودم که روی آب بیاید اما همچنان زیر آب این ور و آن ور می رفت و خیال نداشت بیرون بیاید و نفسی تازه کند. وقتی که بالا آمد به او گفتم تو را به من سپردند حتی اگر میتوانی مدت طولانی زیر آب بمانی این کار را نکن. من را نگران میکنی. او توجهی نکردو دوباره در ته استخر به شنا کردن ادامه داد.
از محوطه استخر دور شدم به سمتی رفتم که چندین در پشت سر هم در یک ردیف بودند. یکی از درها را باز کردم و داخل شدم زیرا فکر کردم که این در اتاق ماست. در آن اتاق دو تا تخت دو طبقه را کنار هم گذاشته بودند تا فضای اتاق کمی باز بشود. زن عموی مرحومم بالای یک کمد دیواری مشغول تمیز کردن داخل کمد بود. صدایش را می شنیدم که با دختر عمویم در حال صحبت بودند.
آخرین دیدگاهها