خواب نوشت شنبه ششم اسفند هزارو چهارصدویک

در یک اتاق هستم پشتم رو به پنجره است و نگاهم به سوی در اتاق می باشد سمت راست در فضایی است که در آن یک گاز خوراک پزی قدیمی روی یک کابینت درب و داغون قرار داده شده است. در کنج دیوار چند سبد است که معلوم است پر از وسایل هستند و رویشان را با یک پارچه بزرگ پوشانده اند.

من مسئولیت داشتم که آش یا چیزی شبیه به آش را بپزم. دستهای خودم را می بینم که در حال ریختن لپه خیس خورده توی یک قابلمه نسبتا بزرگ هستم. در لابلای لپه ها جانوران ریز سیاه را می بینم. سعی می کنم آنها را جدا کنم و بیرون بیاندازم، اما احساس می کنم بازهم چند تایی توی ظرف غذا افتادند. مقداری بلغور و برنج هم اضافه کردم. وقتی  داشتم لوبیا چیتی های خام و خیس نخورده را اضافه می کردم، می دانستم که نخواهند پُخت و اشتباه کردم که به غذا اضافه شان کردم. بعد تکه های گوشت خام را که ریختم درش را بستم. مدتی به کاری مشغول شدم. یک نفر گفت که نگاهی به غذا بکن. من مثل همیشه که یادم می رود روی گاز غذایی گذاشته ام با عجله بلند شدم و به سراغ قابلمه رفتم. دیدم که آبش خیلی کم شده و شاید اگر دیر خبر میدادند سوخته بود. مقداری آب اضافه کردم.

مقداری برنج خیس خورده از مواد آش اضافه مانده بود. به خودم گفتم که ممکن است کسی پای سفره باشد که نخواهد آش بخورد. برنج را دم کنم و همراه آش به سر سفره ببرم. برای ادامه کارم به قابلمه کوچک نیاز داشتم. به طرف سبد های پوشیده شده با پارچه رفتم. احساس می کردم اینها وسایل مادرشوهر مرحومم است که دارم در بین شان دنبال قابلمه  می گردم. کیسه های پارچه ای با طرح های ترکیبی قهوه ای و سفید را این ور و آن ور کردم تا چیزی پیدا کنم . کیسه ها پارچه ای بودند اما من داخل کیسه ها را میدیدم . در یکی از آنها کشمش و در بقیه سبزی خشک شده را می دیدم. یک نفر قابلمه ای به من داد تا کارم راه بیفتد.

در صحنه ای دیگر خواب دیدم که وارد یک اتاق کوچک اداری شدم شبیه همان دفتر کار که سالها در دانشکده دندانپزشکی در آن کار کرده بودم. یکی از دکترها پشت میز تحریر بزرگی نشسته بود. جوان بود و موهای پر پشت مشکی به روی پیشانی اش ریخته بود. در این طرف سه تاصندلی و میز کوچکی گذاشته بودند. دوستم ب ـ الف روی یکی از صندلی ها نشسته بود و من سرپا ایستاده بودم کسی تعارف نکرد که بنشینم. دوستم از من، پیش آن دکتر که ظاهرا رئیس ما بود بد گویی و شکایت می کرد. حرف هایش قانع کننده و پر طمطراق بود. حس می کردم که رئیس همه حق را به او داده است. من دو بار گفتم شما فقط خوب حرف می زنید ولی حرف هایتان درست نیست. شما قدرت متقاعد کنندگی قوی دارید، طلبکارانه عمل می کنید، اما حق با من است اگر چه نمی توانم مثل شما صحبت کنم. او توجهی به من نداشت و از اینکه توانسته بود من را شکست بدهد خیلی راضی بود. او من را به بی وفایی در دوستی متهم کرد. در جوابش گفتم کی بوده که به تو زنگ زده واحوالت را جویا شده است. کی بوده که در مناسبت ها تو را از یاد نبرده است. دفاع من از خودم بیفایده و بیهوده بود. منطق ضعیف من قدرت مقابله با او را نداشت. دوستم رویش را به دکتر کرد و گفت همه اینها، همه کارهایی که انجام داده است به خاطر منافع خودش بوده و به خاطر من کاری نکرده است. من خیلی ناراحت بودم که هم زحمت کشیده بودم و هم اینکه الان متهم شده ام که بی وفایی و بی حرمتی در عالم دوستی داشته ام.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *